از بین دو صخره افتادم پایین. چیز مهمی نیست. کف دست چپم پاره شده با آرنجم و ساعدم. ولی خوب است. می سوزد مثل نقاش خاتون. یک سال و خورده ای از روشن می گذشت. در خودم نمی دیدم که بلند شوم. انگار یک بهمن روی سینه ام هوار شده بود. یادم نمی آید که چطوری با نقاش خاتون آشنا شدم. یعنی اولش توی اینستاگرام بود فکر کنم. یعنی داشتم می چرخیدم و یکی دوتا از نقاشی هایش را دیدم. بی اغراق اگر بگویم کسی می خواست محتویات فکر و ذهن من را بکشد یک چیزهایی مثل کارهای نقاش خاتون بود. تا اینکه یک نمایشگاه توی آاس پ گذاشت. یک صبح جمعه با هاشم رفتم کارهایش را ببینم. توی یکی از کافه ها بود. خودش آنجا نبود. ولی یک دفترچه یادداشت گذاشته بود که نقد یا نظری اگر داشتیم بنویسم. من هم نوشتم آمدیم، دیدیم، نبودید. فردایش هم رفتم. از پشت شیشه ی قدی کافه می دیدم که با انگشت های باریکش چتریش را از پیشانی کنار می زد. یک حس زودگذرا نبود. یعنی من نقاش خاتون را اصلا از روی ظاهرش قضاوت نکردم. من می گویم اگر کسی به کسی حسی دارد مدام جلوی چشمم است. و نقاش خاتون بود. نزدیک به هشت ماهی گذشت و من می دیدم که هست. شاید بخاطر صورت استخوانی اش بود یا شعرهایی که می نوشت زیر نقاشی هایش. هر چی بیشتر ریز شدم دیدم این آدم انگار توی ذهن من زندگی می کند. چای درست می کند. خرید می رود. و اگر من سوژه ای را شعر می کردم او می کشیدتش. ولی باز جرات نکردم که بگویم. ترس داشتم. که بگوید تو کی هستی؟! از کجا پیدایت شده است؟! یا با کسی باشد. سرانجام کارهای من را به زمستان گره زده اند. من همه ی کارهایم را توی زمستان می کنم. فصل های دیگر برایم معنی ندارد. بخاطر اینکه من خودم توی زمستان به دنیا آمدم. به ممل گفتم چه کار کنم؟ ممل گفت که کار را یکسره کن. یا می گوید آره یا نه!
راستش دلش را نداشتم. زیر یک عکسی منشنش کردم. گفتم اگر جواب بدهد باز ادامه می دهم. جواب داد. چند روز بعد زیر یکی از شعرهای سید دوباره همین کار را کردم. و همین جوری ادامه داشت. تا یک روز دوشنبه که سید گفت بیا پیشم. بهش پیغام دادم که من نیستم و اگر کاری داشتی این شماره ی من است. آن روز بهترین روز زندگی من بود. نه بخاطر اینکه نقاش خاتون بهم مسیج داد. برای اینکه فیپای کتاب آمده بود و ارشاد پایش را از گلوی کار برداشته بود. بخاطر اینکه آن روز سید مجموعه ی دوم را خوانده بود و کلی راضی بود. گذشت. شاید بگم آن چند روز خیلی خوب بود. یک هیجان دوباره. انگار زندگی ام به این هیجان احتیاج داشت. خودم. شوق دیگری داشتم. آن هم بعد از روشن! حرف های جالبی رد و بدل شد. بیشتر همدیگر را شناختیم و بیشتر فهمیدم که چقدر اشتراک داریم. تا جمعه که زنگ زد گفت برویم قدم بزنیم. رفتم. فکر چیزهای دیگری بود. گفت که دوست دارم تو یعنی من توی خانه فقط بنشینم و بنویسم و او کار کند! که اینکه چندباری گفتم اگر بمیرم آن هم به شوخی که خیلی ناراحت شد! و حرف را پیش کشید که بار آخرم باشد که از این حرف ها می زنم و کلی آینده روبه رویمان است! من از کجا بدانم که همه چیز یعنی کشک! جمعه گندی بود. باران گرفت. شدید! سر الهیه قرار گذاشته بودیم. لپ تاپم قاطی کرده بود. رفته بودم خانه ی دیار و با ممل داشتم درستش می کردم. دیار من را تا سر الهیه برد. حتی گفت ماشینش را ببرم. زیر بار نرفتم. گفتم خودت کار داری. آمد .. باید این را بگویم که بعضی وقت ها من یک حس گندی دارم که نمی خواهم باورش کنم ولی این حس تمام مدت توی سنگ فرش های ولیعصر همراه ام می آمد. سلام احوال پرسی کوتاهی کردم. الان می گویم شاید من به دلش ننشستم یا خوردم تو ذوق اش یا نمی دانم ... رسیدیم به تجریش. رفتیم توی شریعتی. تا پل رومی رفتیم و از توی الهیه برگشتیم و تمام مدت توی این مسیر کوفتی خیس به زور دو کلام حرف زد. دست هایم یخ شده بود. حسابی خیس شده بودیم. ولی زیر بار نمی رفت که بایستیم. انگار آمده بود بیرون که این مسیر را بیاید و برود خانه. و همین کار را هم کرد. حتی بهش اصرار کردم تا پارک وی نیاید. آمد. گفتم باران شدید است. تو برو. من مسیری تا خانه ندارم. آخرش قبول کرد. تا پارک وی باهاش آمدم. ضلع شمال غربی ایستادیم. یک خنده ی کوتاهی کرد. می فهمی! توی چشم هایم نگاه نکرد! و من همه چیز را فهمیدم! بهش گفتم رسیدی خانه بهم خبر بدهد. خبر نداد. سوار بی آر تی نشدم. پیاده گز کردم تا خانه. به ونک که رسیدم دیگر گوشی را توی جیبم گذاشتم. اگر می خواست مسیج بدهد داده بود. وقتی رسیدم خانه. موهایم را خشک کردم. توی تلگرام برایم نوشته بود که مرسی آمدی و یک لبخند. زدم این حرف ها چی است. ببخشید من ماشین نداشتم و خانه ی دوستم بودم. سری بعد. دیگر جواب نداد. تا ساعت یازده و نیم شب که برایم نوشت "
يه چيزي ميخام بگم
يادته گفتم من اصولا استرس ميگيرم وقتي يكي داره وارد زندگيم ميشه و واسه همين نميذارم اين اتفاق بيفته
راستش ...
من فك ميكردم اين دفعه فرق داره. من اصن متوجه شرايط نميشدم و اين اتفاق داشت مي افتاد بدون اينكه من واقعا بهش إشراف داشته باشم... واقعا گيج بودم
امروز كه ديدمت دوباره به همون حالتي كه هميشه هستم برگشتم ... يني اينكه فهميدم واقعا هنوز آمادگي بودن تو يه رابطه ي جدي رو ندارم