11 فروردین
11 فروردین
صبح فک کنم یه ساعتی بود خوابم برده بود...ساعت 7 بیدار شدم...تو حیاط کیمیامو دیدم با یه مانتو آبی خیلی خوشگل....خیلی ناز شده بود...من و کیمیا تنها تو حیاط بودیم بهش گفتم دوستت دارم صبخت بخیر عشقم....
صبحانه خوردیم...رو به روی هم نشسته بودیم و یه عالمه سر سفره همه خندیدیم.....
بعدش دیگه رفتن خونشون دلم گرفت....بغض کردم اونم توی چشماش اشک جمع شده بود...رفتن خونشون...
اون دو روز خیلی بهمون خوش گذشت....
دوستت دارم کیمیاجونم.....خانومم...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |