روز 10 فرودین...
روز 10 فرودین...
بعدش تفنگمو آوردم و یه نشونه گذاشتم و شروع به تیراندازی کردیم....به خانومم گفتم به خاطر من بیا تیراندازی کن اولش گفت نه ولی بالاخره قبول کرد...و تیر زد....تفنگ براش سنگین بود و من خودم برای عشقم تفنگو نگه می داشتم و اون تیراندازی کرد آخه دستای نازش درد می گرفتن....حالمون کنار هم خیلی خوب بود...یکم که همه مشغول شدن منو و کیمیام و یکی دیگه یه مقدار از جایی که نشسته بودیم فاصله گرفتیم و رفتیم تیراندازی...من تفنگو براش نگه می داشتم و اون تیر میزد....هی قربون صدقش میرفتم....انقدر کولی بازی در آوردیم همه فهمیدن میخواییم همو.....
موقع نهار خودم براش نوشابه ریختم و جلوش گذاشت قربونش برم اونم خورد...
داد میزدم ild اما کسی نفهمید یعنی چی...فقط کیمیا که میدونست می خندید...یعنی دوستت دارم دنیام...
و یه دنیا خاطره خوب دیگه.....تا شب باهم بودیم...بعد شب دوباره واسه خواب اومدن خونمون و خوابیدن....
اما من تا صب نخوابیدم.....