رفتنش شبیه رفتن همه چی ز می مونه!
رفتنش شبیه رفتن همه چی ز می مونه!
illustration by : magggestic
پری دخت: از چیز هایی که من دوست داشتم خیال پردازی های قوی بود. هر شب سعدی و یک چراغ قوه و من رو می زد زیر بغلشو بقول خودش خرکش می کرد و می اورد زیر آسمون سیاه و پر ستاره می گفت حالا دراز بکش و برام ازشون حرف بزن.
دلم ضعف می رفت که دوست داشت بشنوه. می خواد تخیل های من رو بشنوه و بهشون گوش کنه حتا.
دستشو میزد زیر سرشو می گفت: دِ...چرا معطلی؟! شروع کن تا صبح نشده و ستاره نذاشتن و برند.
بعد من با یک هیجان زیادی ازشون حرف می زدم و کوتاه نمی اومدم بدون هیچ تنفسی بینش و اون فقط میشنید و گاهی سوال هایی می پرسید که هیجانم رو بیشتر می کرد. یک وقتایی هم وسطش یه غزل عاشقانه از سعدی اون می خووند و یه غزل من می خووندم. یه وقت که به خودمون میومدیم دیگه صبح شده بود.
مسیحا رفتنش شبیه رفتن همه چیز می مونه. این رو فقط من می دونم!
پ.ن: زندگی یه جاهایی باید هوا بده. مثل وقتی که یه مدت زیادی زیر آب بودی باید بیای بالا نفس بکشی و باز بری زیر آب تا بتوونی دووم بیاری. زندگی!!! تنفس لطفا!