بهار بهار بهار
بهار بهار بهار
بهار آرزوهایم خزان شد
نمی دانم چرا؟
نمی دانم چرا ؟
سهم من از بهار غیر از آن شد
شاید آن روز بهاری که ناف من بریدند تقدیرم چنین بود
هر چه بود و هست و خواهد شد
همه طعمه میوه گسی است که می باید خورد و دم نزد چون غیر از این باشد ناشکریست بس...
پس خداوندا نیستم بنده ناشکرت همه حرف دلست ونمی شود دهان را بست پس باید گفت نا گفته هایی که هست...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |