خاطرات من
خاطرات من
یادمه بچه بودم فک کنم 5 سالم بود تو حیاط خونمون بازی می کردم یه لاکپشت از قضا تو حیاطمون واسه خودش می چرخید وقتی دیدمش خوشحال شدم و هر روز باهاش بازی می کردم ولی می ترسیدم بهش دست بزنم یه روز که داشتم تو حیاط دنبالش می کشتم که ببینم کجاست تا باهاش بازی کنم و بهش غذا بدم دیدم نیست هر چی می گشتم خبری ازش نبودتا اینکه دیدم بیچاره افتاده تو یه بشکه پراز قیر هرکاری کردم نجاتش بدم نشد بیچاره مرد تا سه روز عذای عمومی گرفته بودم ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |