برای خودم یک خدای کوچک خواهم بود..
برای خودم یک خدای کوچک خواهم بود..
تا بحال شده کسی روحت را عریان کند و خودت را به خودت نشان دهد؟ تمام ِ آن گوشه های تاریک قلبت .. تمام حرف هایی که اصلا نمیتوانستی یا شاید نمی خواستی بگویی یا جایی بنویسی فقط برای اینکه می ترسیدی کسی تو را..تمام ِ تو را به اندازه ی خودت بشناسد اما درکت نکند..
خطر پذیری .. برای من ترس دارد، برای منی که همیشه خودم را .. آن دخترک ِ پریشان را که با هر قدم، هراسان بر می گشت و به پشت سر نگاه می کرد که مبادا سایه ای غریبه و مرموز ،بی صدا تا عمیق ترین لحظه ی تنهایی اش بیاید را پنهان کردم.
من همیشه آماده ی فرار بودم از همه ..حتی از خودم..
هیچوقت گناهانم را حتّی در خلوت خود اعتراف نکردم..
حتی هیچوقت زُل نزدم توی چشم های خودم و با صدای بلند خواستن ِ کسی یا چیزی را اعتراف نکردم..
و حالا می بینم او تمام خودش را و مرا نوشته.. همه چیز را لو داده .. دست خودش را که هیچ.. دست مرا هم رو کرده ..
تمام شد ! تمام..
حالا باید کتاب را گوشه ای پنهان کنم ..اما نه! باید بدون آن که توجه خاصّی به نام و طرح ِ وارونه ی روی جلد و رنگ های در هم و برهمش بکنم لا به لای کتاب های دیگر پنهانش کنم .. مثل یک چیز معمولی که اگر حتی گم شود هم مهم نیست!
باید تمام ِ حواسم را جمع کنم تا وقتی کنارم هستی هیجان زده نشوم و نامی از او و کتابش نبرم. باید خودم را از تو پنهان کنم .
تو نباید بخوانی اش..