سیلویا پلات خوانی..
سیلویا پلات خوانی..
زن بودن مثل آن است که به صلیب کشیده شوم تا همه ی گناهانم بخشیده شود ، خدایان خانگی ام : اشارات و تمهیداتی هستند که عشق ِ مرا به تو می رسانند. نوشتن به تو (احساس می کنم غرق شده ام ، نوشتن نوعی خاطرات روزانه به تو و پُست نکردن آن ها به شکل تهدید آمیزی دارد کلان می شود، و هر زمان شاهدی برای کُشتی گرفتن با نفسم است) و گفتن از شعر هایم با تو (که همگی برای تو سروده شده بود) که بعضی شان چاپ شده ، و بد تر از همه اینکه دیدارت حتی برای مدت بسیار کوتاهی نیز میسر نمی شود آن هم وقتی تا این حد نزدیکی، خدا می داند کِی تاوان این همه سخت گیری و حساسیت را خواهیم داد؟
اینجا زن منم ، بخشی عینی ، حاضر و بی واسطه، که نیاز به گرمی مردش در رختخواب دارد، به اینکه با او غذا بخورد ، بیاندیشد و با روحش ارتباط برقرار کند : این قسمت هنوز تمنای تو را دارد.چرا. چرا نمی خواهی مرا ببینی و با من باشی در حالی که هنوز زمان اندکی پیش از فرا رسیدن آن سال های بد و بی پایان وجود دارد؟ این زن که من بعد از ۲۳سال هنوز او را نشناخته ام، زنی که تحقیر و انکارش می کنم،دیگر دارد کفرم را در می آورد، حالا با این کشف آزارنده ام در حال و روز بدی به سر می برم.
از آنجا که ناخواسته در قبال تو تعهّد کرده ام ( گرچه نتوانستم بفهمم اولین بار کِی به خودم اجازه دادم که به سمت تو کشیده شوم ، این کار خیلی خیلی آزارم داد و مرا تا ابد و تا آخر عمر عذاب می دهد) شاید تازه دارم می فهمم، طوری که هیچوقت نمی دانستم، که چنانچه زندگی را ساده می گرفتی و به من می گفتی که می توانم با تو زندگی کنم (تحت هر شرایطی در این دنیا و تنها با تو ) چقدر از ته دل ، دیوانه وار و عاشقانه دوستت می داشتم . فراسوی همه ی قرار داد ها و آن سوی همه ی ذخایر ذهنی که درباره ی تو برای خود داشتم، حتی تا امروز.
قصدم از گفتن این حرف ها این نیست که در نظرت شریف و بزرگوار جلوه کنم: هیچ وقت دلم نخواسته که آدم بزرگواری باشم . آن زن ِ شدیدا ً صمیمی و نزدیک (که مرا به طرز شگفت آوری از آن ِ تو می گرداند) در پنداری واهی عذابم می دهد : تا خود را برای همیشه از دستت خلاص کنم. واقعا ، چه خنده دار میشد : چطور یک معشوق می تواند نجاتم دهد . در حالی که نه تو و نه حتی خدایان قدرت استخلاصم را ندارید، و مرا با انواع مردان اطرافم می فریبید؟