سیلویا پلات خوانی..
سیلویا پلات خوانی..
می توانستم این را بفهمم ، شاید فکر می کنی با من بودنت مرا بیشتر از این به تو می بندد، یا به من آزادی کمتری برای پیدا کردن آدم دیگری می دهد، ولی بدان، همانطور که من می دانم و تو هم باید بدانی من آنقدر خون سفید ریخته ام که پرهیز از چاقو نمی تواند درمانم کند ، چرا داشتن دنیای کوچک با هم بودن را قدغن می کنی؟ چرا اینقدر ممنوعیت؟ از تو می خواهم این سوال را از خودت بپرسی و اگر در خودت شعور و شهامتی سراغ داری جوابم را بده.
وقتی ضعیف بودم دلیلی وجود داشت، اما حالا هیچ دلیلی نمی بینم. نمی فهمم چرا نباید در پاریس و با تو زندگی کنم ، به کلاس های تو بیایم و با تو فرانسه بخوانم . دیگر خطرناک نیستم . چرا رابطه مان را (که به اندازه ی کافی مزخرف هست ، و به اندازه ی کافی این چند سال ظالم آتی را برای آزمودن یک دیگر وقت داریم )تا این حد سخت و مقرراتی می کنی؟ حتی می توانم وخشت عظیم دوباره ذوب شدن در احساسات را به خود هموار کنم، با اینکه می دانم ممکمن است همه اش دوباره یخ بزند ، ایکاش می توانستم باور کنم این کار بخش بسیار کوچکی از زمان و مکان را بهتر از پیش می کند ، بهتر از آن چه بود، همان لجبازانه از یکدیگر دپر ماندن ، آن هم هنگامنی که تنعا فرصتی اندک برای با هم بودن داریم.
از تو می خواهم این مطالب را به قلبت و ذهنت منتقل کنی ، چون می خواهم سوال ژرفی را مطرح کنم: چرا از من می گریزی،در حالی که میدانی من می توانم زندگی را حتی زیر سایه ی شمشیر برایت غنی و مفرح کنم؟ قبلا گفته ای از تو انتظاراتی دارم که نمی توانی بر آورده شان کنی. خوب ، درست است. اما حالا می فهمم چه باید باشم(که نمی دانستم) و می فهمم عشق و دلبستگی من به تو با مستی و خوابیدن در آغوش یک نفر دیگر از بین رفتنی و زوال پذیر نیست. من این را دریافتم . این را میدانم ، حالا باید چه کنم؟
تفاهم. عشق. دو واژه ی ساده. آنقدر ساده ام که بهار را دوست می دارم و فکر می کنم احمقانه است چیزی را که صرفا متعلق به ماست انکار کنیم و نپذیریم. با آن علم عجیبی که همچون غیب دانی در من وجود دارد، به خود و عشق عظیم و جاودانی نگران کننده ام به تو مطمئنم، می دانم که همواره اینگونه خواهد بود. اما از یک سو برایم سخت تر است، چرا که جسم من به عشق و ایمانم مقید و وابسته است، و حس می کنم واقعا هرگز نتوانم با هیچ مرد دیگری زندگی کنم؛ (و از آنجا که نمی توانم راهبه بشوم)تا ابد باید مجرد و متبرک باقی بمانم.حال در صورتی که به حرفه ای نظیر وکالت یا روزنامه نگاری گرایش پیدا کنم، خیلی خوب خواهد شد. اما نمی شود. من به سوی بچه داشتن و شوهر داری و داشتن دوستان برجسته و خانه ای با شکوه و مهیج با نوشابه های معرکه در آشپزخانه اش و خوردن آن ها پس از صرف شامی مطبوع و لذیذ و خواندن رمان هایمان و حرف زدن درباره ی بازار بورس و اوضاع جهان و بحث درباره ی عرفان علمی ، گرایش و تمایل بیشتری در خودم حس می کنم...
حس می کردم مثل سینیور راپاچینی هستی که تنها دخترش را طوری بار آورد که بتواند یکه و تنها با غذا و هوای مسموم و خطرناکی که از گیاه سمی کمیابی به بیرون تراوش می شود زنده بماند: او ابدا نمی توانست در دنیای عادی زندگی کند ، و آن هایی را که قصد داشتند از دنیای عادی به او نزدیک شوند خطر مرگ تهدید می کرد. خب این همان چیزی است که من مدتی به آن تبدیل شده بودم. خیلی ها را آزار دادم ، از فرط استیصال ، چون می خواستم به دنیای عادی بازگردم، و از آن ها متنفر بودم و به من نشان دادند که...
می دانم اگر در من یان طوفان و آشوبی از تهمت و بدنامی (به پاریس)می آمدم، یا حتی ترک کردن دوباره ی تو را برای خودم سخت تر می کردم(که بهتر می بود، اما میشد آن را کنترل کرد) می دانم که آن وقت حق داشتی این کار را قدغن کنی . اما تمام خواهش من دیدار توست، بودن با تو، قدم زدن، صحبت کردن، همان طوری که خیال می کنم آدم های عاشق هستند... تظاهر نمی کنم که شدیدا ً خواهان با تو بودن هستم، ما به سن و درکی رسیده ایم که می توانیم با هم خوب و مهربان باشیم....
بنابر این من هم می گریم..نمی توانم دست از گریستن بردارم ، آن اشک های خروشان پالاینده که برای زندگی و امید تغییر مسیر می دهند حتی با اینکه عشق من در مسیر آن کانال لعنتی قرار دارد و به من می گوید نیا..