سیلویا پلات
سیلویا پلات
می توانم صدای اعحاب آور و زُمُخت هیولای بیچاره را که آرام در کاخی با پرده های کشیده نجوا می کرد ، بشنوم. فرشته ی اورتبیز و مرگ مثل برف در داخل آینه وب شدند. تنها در نظر تو باد ها از سیارات و کرات دیگر می آیند و مرا با خود می برند. وقتی از هر کلمه ای به زبان فرانسه با من حرف می زنی، با هر کلمه، گویی جانم به لب می آید. نامه ات این شُبهه را برای آدم به وجود می آورد که انگار تخیلاتت را به من تقدیم کردی و من هم آن را به شعر و قصه بر گرداندم؛ با هر کسی اندکی درباره ی آن حرف زدم ، گفتم این یک مجسمه ی برنزی بود، از پسری برنزی با پشتی گوز ، که در زمستان در باغ ما به سر برد و در حالی که برف رویش را پوشانده بود تعادلش را حفظ کرد و من هر شب که به دیدنش می رفتم ، برف را از روی او می تکاندم.
من به تخیل تو نقاب های متفاوتی پوشاندم و به چهره های دیگران زدم، انگار وقتی مست بودم آن ها تو را شناختند. با خلوص نیت کارهایی کرده ام تا خودم را به همگان بشناسانم : در ساعت سه صبح که همه خواب بودند، از دروازه ای که بالایش نیزه داشت زیر نور ماه بالا رفتم ، طوری که مرد ها حیرت کردند، چون نیزه های بالای دروازه داخل دستم فرو رفت و خون نیامد.
خیلی ساده است ، تو آنقدر عاقل نبودی که تخیلت را به من بدهی. باید زن ِ خودت را بشناسیو با او مهربان باشی. از من خیلی انتظار داری : میدانی من آنقدر قوی نیستم که در قلمرو انتزاعی ارسطویی بیرون از زمان و مکان، آن سوی همه ی آن آینه ها بتوانم دوام بیاورم.
باید دست کم این یک کار را برای من انجام بدهی. تخیلت را بشکن و آن را از من بقاپ. نیازمند آنم که تو با کلماتی قاطع و شوک آور به من بگویی دست نیافتنی هستی، اینکه از من نمی خواهی برای چند هفته نزد تو به پاریس بیایم یا از تو بخواهم که با من به ایتالیا بیایی یا از مرگ نجاتم بدهی.
فکر می کنم تا وقتی که لازم باشد بتوانم در این دنیا زندگی کنم ، کم کم یاد می گیرم که چطور شب ها گریه نکنم، ای کاش این آخرین کار را برایم انجام می دادی. خواهش می کنم، فقط یک جمله ی بسیار ساده ی خبری برایم بنویس، جوری که یک زن بتواند آن را بفهمد؛ تخیلت را ، امید را ، و عشقی را که من به تو دارم در درونت از بین ببر. چیزی که مرا در سرزمین برنزی مرگ ، بی حرکت نگاه می دارد، چون رهایی ام را از دست آن ظالم آرمانی ، که ریچارد نام دارد مرتب سخت و سخت تر می کند ، کسی که بسیار بسیار آرمانی تر از آن چیزی است که واقعا در این دنیا وجود دارد ... برالی همین باید روحم را از تو پس بگیرم ؛ بدون آن جسمم دارد از بین می رود.
چرکنویس نامه ای از پلات برای ریچارد که البته فرستاده نشد.