عجیب میشوم گاهی!
عجیب میشوم گاهی!
خبر دارم که سه شنبه باید برای ارائه ی شعر معاصر آماده شوم
و البته قول داده بودم در کلاس ادبیات تطبیقی مشارکت کنم ...
می دانم که قول داده ام امشب نسخه ی نهایی این مقاله را برای استاد بفرستم...
آگاهم که باید یک روز در این هفته را به نمایشگاه کتاب بروم ...
می دانم که سه شنبه و چهارشنبه شیراز نشست است ...
می دانم که چهارشنبه و پنجشنبه کنفرانس دیگری است ...
می دانم که مامان بابا دلتنگ هستند...
حواسم هست که چند روز از مهلت برگرداندن پایان نامه ی استاد گذشته ...
می دانم که بیست و هفتم امتحان میان ترم شعر ویکتوریاست
خبر دارم که بیست و هفتم تحویل سه هزار کلمه ی دیگر برای درس دیگریست..
همه ی این ها را می دانم و نشسته ام خندوانه می بینم...
چرا؟!
پ.ن.: بعضی وقت ها فقط چند دقیقه خندوانه دیدن می تواند انرژی کافی برای یک شب تا صبح نوشتن را تامین کند... عجیب است اما حقیقت ...