208#
208#
و بغض...
نمیدونم...
وختی بغضی میشم فقط پاچه میگیرم...
از عصر که نتیجمو دیدم بغض داشت خفم میکرد و فقط داد و بیداد و از ترک دیوار هم ایراد میگرفتم...
بدونه شام اومدم تو اتاق...
مامان اومد بغلم کرد...گفت چته...
گفت بگو که خیاله منم راحت شه...
از اتاق رفت بیرون...
رفت بیرون و بغضم ترکید...
خواهرم اومد تو...
زل زد...
گفتم هان..چته؟
گفت دیدن گریه هات واسم عجیبه...چیزی نیست که بشه ساده از کنارش گذشت...
هق هقام بیشتر شد...
اومد دستشو گذاشت رو شونم...
سکوت...فقط هق هقای من...
بلند بلند..
آروم گفت چته؟
گفتم هیچییی..
گفت به خاطره حرفایه ظهره مامان؟
گفتم نه...
و باز گریه...
آروم شروع کردم به حرف زدن...
بهش گفتم که مغزم خستس...
گفتم که حالم از خودم بهم میخوره...
گفتم ادبیات سی درصد زدم...
گفتم چقد از خودم متنفرم...
و حرف زدم...
الان دیگ جفتشون تو اتاقم بودن...
شروع کردن حرف زدن...
میدونید؟
حرفایی که خودم بهشون میگفتم رو بهم تحویل میدادن...
همه ی همه ی حرفارو...
و یه دفه اومد بغلم کرد...
اون یکی رفت بیرون از اتاق...
یه لیوان اب سرد اورد داد دستم و گفت آروم باش خواهری...ما تا حالا ضعفتو ندیدیم...
نذا فک کنیم که کسی که فک میکنیم اینقد قویِ ضعیف هست...
میدونید...
اینو اینجا مینویسم به چند دلیل...
اول اینکه حالِ گندِ یک ساعت پیشمو یادم نره...
دوم اینکه دلیلِ حالِ بدم رو یادم نره....
سوم اینکه یادم بمونه بودن این دو تا فرشته رو...
+نمیدونستم که کامنت دونی رو باز بذارم یا نه...