سکون دوّم
سکون دوّم
اینکه یادم میاد رو نیمکت سوم کلاس، تو ردیف سمت چپ، نفر وسط بودم و سرپا و دست به کمر فکر میکردم چقدر مهمم!
فک کنم چهارشنبه بود، یا سه شنبه
به هر حال یادمه که توی دی ماه یا آذر ماه بودیم و اون هفته شیفت بعد از ظهر
اونروز قرار بود کلاس گروه بندی بشه واسه درس خوندن و ارزیابی؛ بهترین شاگردای کلاس سر گروه باشن و نفرات کلاس بر اساس نمره بین گروه ها تقسیم بشن. درواقع 6نفر سرگروه بودن و بچه ها به ترتیب معدل ثلث اوّل، دسته های 5نفره بودن و سرگروه ها از هر دسته باید یه نفر رو انتخاب میکردن
اون ماجرا باعث شد من با ضعیف ترین شاگرد کلاس که اتفاقا آخر اون سال تجدید شد همگروه بشم و بعد از چند سال همکلاسی بودن، وسط حرفامون متوجه بشم که اونم یه آدم مثل خودمه و شاید فقط به اندازه نیاز ذهنش واسه یادگیری، علاقه به خوندن درس نداره
آها اینو میگفتم که اون روزی که کلاس داشت گروهبندی میشد رو به خاطر میارم به عنوان اولین روزی که بعدها فهمیدم اونقدرا که فک میکردم عددی نیستم:
خوشنویسی تو خانواده ما موروثی بود و کامپیوتر هم شاید تو کل شهر ما فقط تو بانکا دیده میشد! آقای هادی ( خدا رحمتش کنه ) منو سر گروه گروه اول کرد و بهم گفت اسامی گروه ها رو بنویس و ببر خونه با خط خوش روی یه کاغذ پیاده کن و بیار بزنیم به دیوار کلاس.
اونروز فکرمیکردم مهمترین و بهترین شاگردشم که شدم سرگروه گروه اول، اما بعدها این اومد به ذهنم که نه، فقط بخاطر اینکه یه نفر باید اون جدول رو واسه دیوار کلاس آماده میکرد، این امتیاز به من داده شد
دیگه حافظه م یاری نمیکنه تا سالی که قرار بود عمره برم
دوم دبیرستان رو تازه تموم کرده بودم
اتفاقات روز قبل از رفتن رو عین اینکه تازه افتاده باشه به خاطر میارم اما ربطی به امروز نداره و نمیگم؛ هرچند اون روز هم نشات گرفته از چیزایی بود که چند وقت قبلش فهمیدم و اونا هم ثابت میکرد که برای بهترین دوستم، بهترینِ بهترین دوستم، چیزی جز یه سرگرمی، شایدم سرگرمی نه و چیزی جز یه وسیله برای عزیز شدن پیش بقیه نبودم
یادمه و خوب یادمه که اونروزا به این فکرمیکردم که وقتی برم و دو هفته تو زندگی و همراه خانواده و دوستام نباشم، جای خالیم حس میشه و وقتی برگشتم قدر بودنم رو میدونن
اونروزا شروع روزایی بود که به مرگ فکر میکردم ولی میگفتم اگه من بمیرم ( خودم خودمو بمیرونم درواقع! ) جای خالیم همه رو اذیت میکنه
و وقتی برگشتم چی شد؟
هیچی
یادم میاد هیچ شدم
یعنی هیچ که بودم، فقط فهمیدم که هیچم
از اونروز تبعید شدم
توی خونه رفتم کنج اتاق، توی مدرسه رفتم کنج حیاط، توی کلاس رفتم رو نیمکت تکی، بعد امتحانات منتظر کسی نبودم که اونم از جلسه بیاد و با هم برگردیم، آبهویج بستنی ای که هر هفته 5شنبه ها با بچه ها میرفتیم میخوردیم رو دیگه تنها خوردم و بعد مدتی هم کلا نخوردم، سالنی که میرفتیم فوتبال دیگه نرفتم، و هیچ جا و هیچ جای دیگه نبودم
درواقع حضور فیزیکیم رو هم مثل حضور روحیم، از همه جا کنار زدم
من همیشه از خودم واسه همه مایه گذاشتم اما اشتباه کردم که این باعث میشه تنها نمونم
من همیشه از تنهایی گریزون بودم و غافل از اینکه آدمای این زمونه، امثال منو فقط واسه وقتایی که خودشون نیاز دارن و مجبورن بهم رو بزنن طلب میکنن
من هیچ وقت تولد نداشتم؛ اما الان یه روز رو یادم اومد که دوستام رو واسه تولدم مهمون کردم. و اونا حتی اونروز هم توی هدیه دادن، چیزی رو انتخاب کرده بودن که بیشتر از یه هدیه، ابزار تحقیر و سوژه خنده شون رو تا مدت ها تامین کنه
من به هیچ آدمی بدبین نبودم و واسه همه هرکار تونستم کردم
حتی وقتی هم به کسی بدبین شدم بازم هرکار ازم خواسته براش کردم
و اعتراف میکنم که هربار بیشتر از قبل شکستم
و هربار این صدای خورد شدن دلم زیر پام بوده که موسیقی متن لحظه های تنهاییم کردم
این روزا، باز عجب روزایی رو به خاطرم میارن ...
پ.ن. کانال تلگرام وبلاگ دوباره راه اندازی شد؛ و لینک در سمت چپ، توی منوی اصلی ...