گام بیست و یکم
گام بیست و یکم
از خودم میپرسم من اینجا چیکار میکنم
نه واقعا من اینجا چیکار میکنم
غریبه؟
نه
نمیدونم
آره غریبه م. یعنی غریب افتادم
خسته م
دوست دارم برم یه جایی که هیشکی نباشه
یعنی واقعا هیشکیا
یه جا که وقتی ...
بیخیال
...
یادمه چند ماه قبل از اینکه از کرمان بیام، یه نفر که با بچه های کلاسمون در ارتباط بود بهم رسوند که میخوان بیام سراغم و ببینم چه م شده که انقدر تو خودمم
تک پسر کلاس بودم
اون موقع یه دختر اگه بهم سلام میداد تا بناگوش قرمز میشدم
حالا فک کن یه کلاس که همه دختر بودن و من یه نفر پسر، میخواستن بیان منو دوره کنن که ببینن چه م شده که این ترم این همه رفتم تو خودم
تابلو بودم دیگه چه کنم
ترم قبل شاگرد اول کلاس، پر شر و شور، عاشق جر و بحث با استادا، کشششششش دار و پیگیر
حالا این ترم
صبح هندفری تو گوش از خوابگاه تا توی کلاس، استاد که از در می اومد داخل، هندزفری رو میاوردم بیرون از گوش و لحظه ای که کلاس تموم میشد باز همون
یادمه حریق سبز ابی رو ریپلای میذاشتم
یه وقتا با امیر میرفتیم پشت ساختمون کعبه، رو اون شیب پر از علف میشستیم بعد ناهار و ترنج نامجو رو گوش میدادیم
یا بعد شام تو لاو استریت وسط تاریکیا میشستیم رو اون نیمکته که به درخت تکیه داده شده بود پشت ساختمون اقتصاد و آسمون نیگا میکردیم
آخ یاد اون سکو سیمانی پشت ساختمون کارگاه های فنی افتادم که وسط ظل آفتاب رو داغیش دراز کشیده بودم و با ابرا حرف میزدم
گمونم دیوونه شده بودم
یا شاید دیونگی رو به اوج رسونده بودم
نمیدونم
خیلی وقته خیلی چیزا رو نمیدونم
هر روز بیشتر غربتو حس میکنم
بین نزدیک ترین آدمای این روزای زندگیم میشینم و وقتی دارن حرف میزنن حس میکنم اندازه n سال نوری باهاشون فاصله دارم
واقعا من اینجا چیکار میکنم
من؟ اینجا؟
واقعا من اینجا هیچ کاری نمیکنم!
نه واقعا من اینجا چیکار میکنم
غریبه؟
نه
نمیدونم
آره غریبه م. یعنی غریب افتادم
خسته م
دوست دارم برم یه جایی که هیشکی نباشه
یعنی واقعا هیشکیا
یه جا که وقتی ...
بیخیال
...
یادمه چند ماه قبل از اینکه از کرمان بیام، یه نفر که با بچه های کلاسمون در ارتباط بود بهم رسوند که میخوان بیام سراغم و ببینم چه م شده که انقدر تو خودمم
تک پسر کلاس بودم
اون موقع یه دختر اگه بهم سلام میداد تا بناگوش قرمز میشدم
حالا فک کن یه کلاس که همه دختر بودن و من یه نفر پسر، میخواستن بیان منو دوره کنن که ببینن چه م شده که این ترم این همه رفتم تو خودم
تابلو بودم دیگه چه کنم
ترم قبل شاگرد اول کلاس، پر شر و شور، عاشق جر و بحث با استادا، کشششششش دار و پیگیر
حالا این ترم
صبح هندفری تو گوش از خوابگاه تا توی کلاس، استاد که از در می اومد داخل، هندزفری رو میاوردم بیرون از گوش و لحظه ای که کلاس تموم میشد باز همون
یادمه حریق سبز ابی رو ریپلای میذاشتم
یه وقتا با امیر میرفتیم پشت ساختمون کعبه، رو اون شیب پر از علف میشستیم بعد ناهار و ترنج نامجو رو گوش میدادیم
یا بعد شام تو لاو استریت وسط تاریکیا میشستیم رو اون نیمکته که به درخت تکیه داده شده بود پشت ساختمون اقتصاد و آسمون نیگا میکردیم
آخ یاد اون سکو سیمانی پشت ساختمون کارگاه های فنی افتادم که وسط ظل آفتاب رو داغیش دراز کشیده بودم و با ابرا حرف میزدم
گمونم دیوونه شده بودم
یا شاید دیونگی رو به اوج رسونده بودم
نمیدونم
خیلی وقته خیلی چیزا رو نمیدونم
هر روز بیشتر غربتو حس میکنم
بین نزدیک ترین آدمای این روزای زندگیم میشینم و وقتی دارن حرف میزنن حس میکنم اندازه n سال نوری باهاشون فاصله دارم
واقعا من اینجا چیکار میکنم
من؟ اینجا؟
واقعا من اینجا هیچ کاری نمیکنم!
پ.ن. آره! سر کلاس داشتم غرق میشدم و اینو نوشتم ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |