سکون هشتم
سکون هشتم
حتی آخرین پیامکی هم در کار نیست در واقع
واسه همین خاموش و روشن بودنش فرقی نداره تقریبا
خیلی دلم میخواست با مامانم حرف بزنم اما میدونم این موقع روز اگه بهش زنگ بزنم، بیشتر از اینکه خوشحال بشه، نگران میشه و حس مادرانه ش میگه بهش حالم ناخوشه
خیلی دلم گرفته
یاد اون شبی افتادم که توی یکی از یادداشتام از دعوای برج کناریمون نوشته م و یه مطلب حاشیه ای که بعد از خرابی سرور بلاگفا، پرید
الانم باز جلوی همون برج کناری دعوا بود
چیزی ازش نفهمیدم و میلی هم به فهمیدن ندارم
منتظرم این ترم تموم بشه و برم خونه
با خیال راحت دو هفته گم بشم، شاید اینکه کسی دنبالم نمیگرده و جای خالیمو حس نمیکنه، کمک کنه حداقل خودم خودمو پیدا کنم
چقدر غربت بده
چقدر تنهایی و دلتنگی مزخرفه ...
پ.ن.1. یادم افتاد بعضی وقتا شنبه ها آقام تلفن میزدم بهم میگفت خوبی؟ چه خبر؟ حالا خیلی وقته که کسی بهم زنگ نمیزنه. خیلی خیلی وقته ... چشمام خیسه ...
پ.ن.2. نه اینکه نیستم، چون زیاد هستم به چشم نمیام . شاید نبودنم به بودنم کمک کنه ... و کاش بکنه و یه کم آرامش بهم بده
پ.ن.3. خودمو میشناسم؛ شدیدا احساساتی و نازک نارنجی. اگه درونم آروم باشه، نشدنی ترین کارا رو یه تنه، محکم و مطمئن انجام میدم و به سرانجام میرسونم، و اگه ناآروم باشم، از پس درست بیرون گذاشتن آشغال خشکای خونه برنمیام و ظرف پر از سرکه سیب رو توش جا میذارم!