آهو میشم، ضامنم شو
آهو میشم، ضامنم شو
از هرطرف که به قضیه نگاه میکرد،
خودش رو بی شباهت به یک چوب دو سر نجس نمیدید.
تی شرت سفید و بزرگش که تا بالای زانوش میومد و روش نوشته های سبز و مشکی داشت
تن کرده بود و سعی میکرد اولین رایحه ای که روی این تی شرت حس کرده بود رو به یاد بیاره.
یادش نمیومد.
پییییس ... اسپری دیزلشو زد به تی شرت
حداقل این رایحه چیزای بیشتری یادش میاورد.
دوباره به یاس فلسفی ای که دچارش بود فکر کرد.
" ما آدما گاهی چقدر پریم از شعار" توو دلش به خودش گفت
ادامه داد " نمیفهمم این بادمجون، چه طور وقتی ورقه ورقه باشه و ابعادش رو با چشم بتونم تفکیک کنم دوستش ندارم، ولی وقتی له بشه و توو غذا مخلوط، میخورمش؟؟ چه طور بادمجون ورقه دوس ندارم ولی میرزاقاسمی و کشک بادمجون میخورم؟؟ "
پییییس .. یه بار دیگه اسپری کرد
" شاید چون مقاومت میکنم.. یه عمری گفتم بادمجون دوس ندارم. حالا اگه بخام بادمجون رو اینشکلی که قابل رویته بخورم پس همه حرفایی که تا قبلش زده بودم نقض میشه. اما آخه وقتی امتحانش نکردم چرا گفتم دوستش ندارم؟ اصن.. اصن شاید خوردم و شد جزء مورد علاقه های محدودم... ولی.. ولی چون همیشه گفتم که دوستش ندارم پس نمیخامش... "
حرکتی کرد و پنکه رو خاموش کرد
چقد خوب که پنکه رو بابا آورده بود
از گرمای این روزا متنفر بود.
هی .. یه چیزی یادش اومد.
"یک سال پیش این روز مانتو سرمه یی پوشیده بودم و یه دسته گل گرفته بودم دستمو رفته بودم یر خاک مهدی و عکس گرفته بودم و گذاشته بودم توو پیجم و نوشته بودم a party on your grave .. یادمه براش نامه هم نوشتم و گذاشتم زیر سنگش. که شاید بخونه. "
نگاهی به ساعت انداخت.. چقد خسته بود و چقد کار سرش ریخته بود.
" یادمه مهدی از باقالی خورشت بدش میومد. جز اون باری که خودش برا خودش درست کرد. مگه اونچیزی که خودش درست میکرد چه فرقی با پخت بقیه داشت؟ شاید میخاست شروع کنه این نه گفتنه بی مورد مغزش رو به خاسته ی دلش درمورد تست کردن طعم باقالی خورشت.. امتحانش کرد و خوشش اومد و طرفدار پر و پا قرصش شد.."
پییییییییس
"اینجوری زود تموم میشه اسپری خوشبوم :( "
اسیر بی نتیجه ی یاس فلسفیش،
چشماشو بست و فکر کرد..
فکر کرد..
فکر ..
فکر....
میگفتن نباید تو تعیین تکلیف کنی
میگفت من ازش بزرگتر از اینو گرفتم
میگفتن تو باید بندگی کنی
میگفت اگه برنگرده ینی همه چی کشکه
میگفتن تو مغزت عیب داره کفر میگی
میگفت دین و ایمونمو دستش گرفت و برد
میگفتن خوب میشی بیا بریم
میگفت گفتم که.. اگه شرطمو قبول کنه حتا خادمش میشم، زیارت یه هفته ییش پیشکش..