چقد بد بود این، آخر شبی اشک ما رو چرا درآوردی ..
چقد بد بود این، آخر شبی اشک ما رو چرا درآوردی ..
یک سال از آن شب گذشت و فاطمه روز به روز لاغرتر و بی رنگ و روتر میشد و چشمهایش بی فروغ تر؛ حالِ زندگی شان هیچ خوب نبود.. لبخندش اما همان لبخند ماه بود و نگاهش گرم؛ محتاج خانوم میگفت که همان گرمیِ نگاهِ فاطمه هم زندگیشان را نجات داد.. پسرک که فکرده بود ازدواج مانع پیشرفتش است، اوضاعش روز به روز بهتر شد و کارش گرفت؛ خبری از دعواهایش با پدر نبود و به جای آن شبها، محبت و لبخند و خانه ای گرم انتظارش را میکشید.. چه کسی بود که رام نشود؟
محتاج خانوم میگفت که آن شب را خوب یادش بود؛ علی آقا حال ندار بود و خودش رفته بود که زباله ها را بگذارد دم در که پسرک را دید. شیرینی دستش گرفته بود و بعد از آنهمه مدت، با لبخند سمت خانه میرفت؛ با او سلام و علیک گرمی کرد و کلید انداخت. محتاج خانوم قبل ازینکه برگردد صدای دادش را شنید که با ناله اسمش را صدا میزد و کمک میخواست؛ دوید سمت خانه شان و فاطمه را دید با دماغ خونی و نقش بر زمین.. محتاج خانوم اینجا که رسید نم اشکش را با گوشه ی روسری پاک کرد و با بغض گفت: "مریض بود.. یه مریضی خطرناک و کوفتی که هیچوقت اسمشو نفهمیدم؛ میلادِ بیچاره.. هیچوقت یادم نمیره اون شب دکترا چه جورِ سرزنش باری نگاش میکردن و میگفتن چرا انقدر دیر آوردیش.. کار از کار گذشته بود.. هزار تا دکتر رفتن و کل تهرانو زیر پا گذاشتن؛ مدارکشونو فرسادن برا بهترین بیمارستانای اون سر دنیا؛ اما فایده ای نداشت؛ از دست هیچکی کاری برنمیومد.. یه روز درمیون میرفتم دیدنش؛ لاغر و رنگ و رو رفته بود اما چشاس برق داشت؛ خنده هاش راستکی بود. هرشب از خونشون صدای ساز و خنده می اومد؛ انگار میلاد میخواس اون چندماه به اندازه ی چندسال زندگی کنن..
یکی از همون شبا هم بود؛ صدای ساز می اومد؛ من همش گریم میگرفت براشون. داشتم با بغض گوش میدادم که یهو دیدم صدای ساز قطع شد و... هرچی عروسیشون سوت و کور و بی سر و صدا بود، به جاش اون شب صدا ضجه های این پسر، کل محلو پرکرد.."
محتاج خانوم دوباره گوشه ی چشمش را با روسری گرفته بود و زیر لب گفته بود "بمیرم برای دلش"
خیلی وقتها که رد میشدیم؛ دیده بودیم سرش را میگذاشت روی زانوهایش و خوابش میگرفت؛ چشمهایش سرخ سرخ بود.. یکبار نگار خم شد و پرسید: "شبا جایی ندارید که بخوابید؟"
نگاهش نکرده بود؛ حتی وقتی جواب داد انگار توی این دنیا نبود؛ یک قطره اشک سرخورده بود روی گونه اش و خیره به رو به رو گفت: " نمیتونم که بخوابم.. تا چشمامو میذارم رو هم صدای جیغ میاد و یکی که با ناله میگه درد دارم میلاد.. بخدا درد دارم...
اما
من
نمی بینمش....."
#نازنین_هاتفی
.
.
کاش یکی پیدا میشد وقتی داشت قدم میزد
میرفت دستشو میگرفت میگفت خانوووم
خانوم من دارم سکته میکنم
خانوم من شما رو توو خاب دیدم
خانوم من اصلن واسه این شهر نیستم
خانوم من مسافرم
خانوم هرچی به شوهرم گفتم نریم این مسافرت گوش نداد
انگار مقدر شده بود بیایم
خانوم شما توو خاب من بودی
با همین لباس
خانوم کنار همین دریاچه
خانوم رنگ به رخسار نداشتی
پوست به استخونت بود
توو خاب نگات میکردم که چقد لاجونی
غصه میخوردم برات که یکی اومد گفت برو این پارچه رو بده بهش
خانوم من همینجوری متعجب پارچه رو دادم بهت
خانوم برام لبخند زدی و یهو انگار 10 سال جوون شدی
رنگ اومد زیر پوستت
انگار... انگار شفا گرفتی
خانوم خابمو برا شوهرم گفتم گفت خاب زن چپه
ولی فکرش از سرم نمیرفت خانوم
خانوم فرداش یه کسی که اصلن انتظارشو نداشتم این پارچه سبزو برام آورد
واستا واستا توو کیفمه
گفت از امام رضا آوردمش ..
گفت نگه ش دار بده به یه کسی که نیاز داره
خانوم من اونجا بازم فکر خابم بودم
خانوم باورم نمیشه فاصله ی خابم تا دیدن شما انقد کوتاه باشه
خانوم برا شوهرم بگم فک میکنه دیوونه شدم منو طلاق میده
خانوم شما مریضی؟
خانوم من شما رو توو خابم دیدم اصلن خوب نبود حالت
خانوم بگو یه چیزی بگو. بگو حالت بده؟
آره؟؟؟
ای واااااای من.
من چه کار خیری به درگاه خدا کردم که اینجوری منو وسیله ی نجات بنده ش کرده
خدایا ... اصن خانوم گریه امونمو بریده خانوم
اینو ببند به دستت هروقت باز شد بدون حاجت گرفتی
خانوم تو رو خدا شماره منو بزن توو گوشیت
از حالت منو با خبر کن
خانوم .. شما یه رسالتی به گردن داری که خدا اینجوری میخاد زندگی بده بهت
خانوم خودتو دست کم نگیر
خانوم ببین چی کردی خدا اینجوری خاطرتو میخاد
خوش به حالت
تو رو خدا دست راستتو به سر من بکش..
خانوم شما خیلی خاطرت برا یکتای بی همتا عزیزه که زندگی میده بهت
خانوم من شک ندارم اینو ببندی خوب میشی.
خانوم تو رو خدا خبرم کن باشه؟
خانوم من منتظرما..
.
.
کاش باز نمیشد اون دستمال سبز از دستش
رسالت چیه ...
خاص کیه..
خودشو گم کرده بود...
یکی باید برمیگردوندش که نبود..
چی بگم جز شکر به درگاهت..
مرسی که هوامونو داری
مخلصتم بی ریا جان