سال 95 .. سال بلوا .. سالی که باید سال نود و قلب میبود ...
سال 95 .. سال بلوا .. سالی که باید سال نود و قلب میبود ...
اما 21 من خیلی پرمشغله بود
پس امروز بعد از تموم شدن کلاس پرمفهوم و معنای دانش خانواده و جمعیت
رفتم کتابامو بخرم
طبق معمول هم 3 تا عنوان خاستم
2 تاشو داشتن
از آقای قد بلند لاغر عینکی که موهاشو همیشه میبنده خاستم برام پیداشون کنه
گذاشتمشون روو پیشخون
دختر عینکی مهربون پشت سیستم گفت : سال بلوا یکی از بهترین کتاب هاییه که خوندم
لبخند زدم.. به نظرم کم بود. باید بیشتر کانتکت میداشتم با کسی که هر ماه میبینمش
گفتم خب پس خدا رو شکر انتخاب خوبی انجام دادم
اونم لبخند مهربانانه ای تحویلم داد
نمیدونم به چی فکر میکرد. کتابا رو توو پلاستیک گذاشت
توو سرم میگفتم نههه نذار توو پلاستیک. محیط زیست آلوده میشه
بعد به خودم گفتم تو که پلاستیکا رو دور نمیریزی، میذاری توو طبقه آخر کمد دیواری ت.. حرفی نزدم
گفت: اولین کتابیه که از عباس معروفی میخونید؟
گفتم: کتاب آره اما قبلن تیکه تیکه متن نوشته هاشونو خوندم.
لبخندی زد و سری تکون داد
گفت فکر کنم الان استاد دانشگاه باشه توو انگلیس ..
لبخند زدم چیزی نداشتم برای گفتن بهش.
پلاستیک رو برداشتم
کارت و فیش رو بهم داد
از خریدم تشکر کرد
بهش خسته نباشید و روز خوش. گفتم
از پسر قد بلند لاغر عینکی که موهاشو پشت بسته بود برای 4رمین بار تشکر کردم که کتابا رو برام پیدا کرد
تعظیم کنان برگشتم و سمت در رفتم
با خودم گفتم: جوری حرف میزد درمورد عباس معروفی که انگار داره درمورد یه عشق قدیمی حرف میزنه
انگار داشت حرف یه خاطره دور رو میزد
انگار میخاست به خودش بگه آره من خبرش رو انقد دقیق دارم که احتمالن الان توو فلان کشور فلان کاره ست ..
به ماشین رسیده بودم
سوار شدم و رفتم خونه بچه ها ..
تمام راه به لحن و کلماتی که دختر مهربونه عینکی پشت سیستم بهم گفته بود فکر میکردم
و اینکه چقدر کم ارتباط میگیرم با افراد پیرامونم ..