از غروب بارون خوبی گرفته .. باد طوفان انگیز .. خیابون خلوت .. جون میداد برای قدم زدن و فکر کردن .. آسمون هم با وجود ابری بودنش دیدن داشت .. امشب داشتیم برنامه ی ملازمان حرم رو میدیدیم ، دیدنش پیشنهاد میشه .. روایت زندگی یه شهید لبنانی بود ، که سر قضیه ی قنطیره شهید شده بود .
صبر همسرش واقعا کم نظیر بود .. بزرگ کردن 5 تا بچه ی قد و نیم قد .. کنار اومدن با شهادت همسری که بعد 22 سال زندگی مشترک همچنان براش خدا بود و قابل پرستش .. کار هر کسی نیست اصلا .. میگفت وقتی میومد داخل حس میکردم از مرگ برگشته و از اسمون فرود اومده .. خانم پیرانی میگفت همه ی همسران و مادران شهدا به اسمون خیره هستن و منتظر عزیزانشونن .. اون لحظه فکر کردم منم منتظرم که به اسمون خیره میشم .. منتظرم یه دستی بیاد و منو از اینجا ببره .. کاش یکی بیاد و منو ببره .. کاش ..
# مامان نگران بود که چطور اون خانم لبنانی بچه هاش رو بزرگ میکنه .. از مادر خودش مثال زد که بابابزرگو از دست داد و همه ی بار زندگی رو به دوش کشید .. ولی شهادت با مرگ تفاوت داره ، نمیشه شهادت رو با مرگ یکی دونست .. اونیکه مرده ماییم نه شهدا .. اونیکه همسرش رو اینطور تقدیم خدا میکنه هرگز تنها نمیمونه .. همسر شهید مدق میگفت که هنوزم که هنوزه سلام همسرم رو میشنوم .. بو شو حس میکنم تو خونه .. شهدا کنار خانواده شونن .. همیشه .. هیچوقت دست حمایتشونو برنمیدارن ..
خداجون ؟! منو نگاه ..