اردیبعشق جان...
اردیبعشق جان...
اردیبعشق جان...
پدرت خوب...مادرت خوب...!
اخر تو که همینجورش هم می آیی ادم هوس عاشق شدن به سرش میزند...دیگر بارانت را کجای دلم بگذارم...جان جانان...نمیگویی آدم دلش هوایی میشود برای قدم زدن های بدون خیال از ابکش شدن در زیر باران...نمیگویی شاید دلمان هوای دیدن چشمانش را کند...هوای بوییدن عطر تنش را...نمیگویی شاید حواسمان نباشد... و حواسمان نباشد و با دیدنش دلمان بلرزد و....میدانی چقد باید جلوی این دل لامصب را بگیری...که هی بگویی عاشق نشو...که هی بگویی چیزی نیست...که هی بگویی بخاطر هواست...که هی بگویی جوگیر شده ای...که دوستت داا...تا نوک زبانت بیاید و قورتش دهی...که مبادا راز دلت را بفهمند مردم این شهر دل مرده و نفرین شوی زیر این باران...عزیز جان...یکیار دیگر گریه ات را ببینم...بگذار بگویم...یکبار دیگر حالت چنین شود...جوری عاشقی را فریاد میزنم که همه دنیا را عاشقش کنم...اردیبعشق عزیزم...خوب بمان...التماست میکنم خوب بمان...دلم تاب اشکهایت را ندارد...یکهو دیدی خودش را لو داد...خواهشا نبار دیگر...
اردیبهشت جان بالاخره تموم شدی...