حافظ
حافظ
حافظ : " فرزین عدنانی "
هستی شناسی ایمان مدار و مثبت اندیش
خلاصۀ نوشتار
حافظ از شعرای انگشت شمار و استثنایی است که " هنر ماندگار " به عرصۀ فرهنگ بشریت ارائه داده است . او حواسی فوق العاده هوشمند و ذهنی وقاد و تحلیلگر دارد و رسالتی برای خویــش قائل اســت که آنرا از طــریق " الهام " بدست آورده تا آئینه دار وصف جمال و تجلیات گردانندۀ هستی یا " معشوق ازلی " باشد .....
حافظ در غزلی شورانگیز بیان می کند که نیمه شبی در رؤیایی شهودی و شیرین به او جرعه یی می نوشانند که از غم دیرین زمانه رها شده ، عمرجاودانه می یابد ، از تعلقات و منیت بیرون می آید و در وفور شعــشعه و پرتـو " ذات هستی " غرقه می شود . در عالم لاهــوت و در عرصۀ آنات و صـــفات و تجلییات ، بـــرات و حوالۀ این " رسالت " به او داده می شود که آینه گردان وصف جمال و زیباییهای پهنۀ هستی باشد تا بتواند به مدد کلام سحرانگیز و اندیشۀ تأثیرگزارش به مشتاقان و مخاطبین خویش قلمرویی از " زندگی کردن " و ارتباط را توصیه کند که با فطرت آدمی سازگار بوده و آرامش خاطر ، سرمستی ، سرخوشی ، فسونی و شگفتی را به او ارزانی دارد . حافظ مراسم این شب را " شب قدر " می خواند و خود را مستحق دریافت چنین موهبتی می شناسد و ملزم می شود که از آن پس به این وظیفه و تعهد و رسالت عمل کند و زیباییها و نیکی های عرصۀ هستی ، طبیعت و محیط زندگی انسان را بسراید و با تیرگیها ، پلشتی ها و ناراستی و کژی ها مبارزه کند و اینست که ما اینهمه جاذبه ، گیرایی در رمز و راز و اشارات برانگیزاننده را در متن این " دیوان قدسی " که پالایش یافته و " از آب گذشته " است مشاهده می کنیم :
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند اندر آن نیمۀ شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشــعــۀ پرتــو ذاتــم کردند باده از جام تجلی صفاتــــم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آئینۀ وصف جمال که در آنجا خبر از جلوۀ ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل نه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژدۀ این دولت داد که بر آن جور و صفا صبر و ثباتم دادند
اینهمه شهد و شکر کز سخنم می ریزد اجر صبری است کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود کــه ز بــند غــم ایــام نجاتــم دادنــد
این آغاز کار و شأن نزول رسالت حافظ است که در دوران پختگی فکر و احساس و عاطفه ، در پرتو ذهنی وقاد و هوشمند و درایتی استعلایی وانگیزه یی قدسی در بستر زمانۀ خویش ، دیوان اشعاری را آراسته و منقح کرده و در مسیر فرهنگ روزگار قرار داده که خود پیشاپیش به سیر و طیران اندیشه گشای آن اذعان و اطمینان داشته و سخت مفتخر است :
من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
***
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
***
صبحدم از عرش می آمد خروشی عقل گفت قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می کنند
***
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
***
حافظ سخن بگوی که در صفحۀ جهان این نقش ماند از قلمت یادگار عمر
از محتوای اشعار حافظ استنباط می شود که رسالت الهام شده به او این بوده است که زیباییها و امور نیک و مطلوب زندگی ، طبیعت و هستی و حیات انسان را با کلام جذاب و سحرانگیز و در قالب نمادها ، اسطوره ها و رویدادها ، و برداشت های پندآموز و عبرت آور به گونه یی ساختار دهد که عذوبت و گیرایی آن در سیر تاریخ و فرهنگ دورانها و روزگاران ، همراه با تفسیرها و برداشتهای گوناگون و رنگارنگ مخاطبین از ذهنی به ذهنی انتقال یافته و سیر اندیشه وری و ژرف نگری را متوسع و کیفیت پارادایم هستی شناسی را ارتقاء بخشد . امروزه می بینیم که این موهبت با گذشت بیش از هفتصدسال از دوران او همچنان فعال و راه گشا در عرصۀ اندیشه و رؤیاها و آرمانهایمان حضور دارد .
از تفسیر و تحلیل مجموعه غزلهای حافظ در ارتباط با نظام هستی و " مشیت " یا ارادۀ مستقر بر آن می توان مقولۀ " عشق " را محتوایی فراگیر دانست که چونان " اثیر " ی در آسمان اندیشه و تصورات حافظ جاری بوده و در بطن تمامی آنات و کثرات عالم سریان دارد و فرماندۀ اصلی تحولات و تغییرات آنهاست .
عشق حافظا نه تمثیلی است که به " وحدت وجود " معنا می دهد و عنصر جذب و تکثیر ، اساس و بنیاد آنست :
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
تجلی کردن در ازل و آتش فکندن بر عالم ، تمثیلی مشابه همان " نورالانوار " سهروردی و در تحلیل ، جوهری است که ملاصدرا بیان می کند ، اما مولانا و حافظ نظام هستی را با خلاقیتی شاعرانه به عرصۀ " عشق " تسری می دهــند تا نگاه به عالم متکثرات و تمامی رویدادهای برخاسته از آن با ذوق عارفانه و اشتیاق شاعرانه تلفیق شده ، جذابیت و گیرایی آن بهمان گونه که هست ملموس و عاطفه برانگیز به جلوه و جلوت آید .
حافظ تجلی عشق را در ترکیب موزون و هم آهنگ و متعادل اجزاء عالم می بیند ، ماه و خورشید و ستارگان و کهکشانها و افلاک ، باد و باران ، گل و گیاه ، کوه و دشت و دمن ، چشمه و جویبار ، برکه و دریا ، پرندگان و چرندگان ، شب و روز ، غم و شادی ، وصل و هجران ، موفقیت و حرمان ، تمامی این مجتمع عظیم محسوسات ، انرژیها و تأثرات برآمده از درون آنها یک منشأ و آبشخور داشته و اراده یی واحد حاکم بر تکوین و تحول و انحطاط آنهاست :
طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری
مولانا می گوید :
هر ذره که در هوا و در هامونست نیکو نگرش که همچو ما مفتونست
هر ذره اگر خوش است اگر محزونست سرگشتۀ خورشید خوش بی چونست
عشق با توجیهی از بار دانش علمی امروز ، همان لایۀ " اثیر " یا انرژی تجزیه ناپذیر و مهار ناشدنی است که بر حسب ارادۀ نظام هستی در کنه همه چیز ساری و جاری بوده ، در تکوین و تحول اجزاء عالم چونان حرکت انرژی در درون گل و گیاه عمل می کند ، عنصر جذب و دفع در عشق به گونه یی افسونگرانه و جادویی است که ما با حس و حواس ناقص و نارسای خود تنها قادر به درک و حس گیری از تجلیات آن می باشیم . مولانا می گوید :
ای روز برآ که ذره ها رقص کنند آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جانها ز خوشی بی سروپا رقص کنند در گوش تو گویم که کجا رقص کنند
برای تبیین و توجیه صیرورت و ظرافت و لطافت چنین نشانه های شکوهمند و مفرح ، با زبان علمی نمیتوان سخن گفت و تنها سرایشهای حس برانگیز عارفانه و شاعرانه و شطحییات جنون آور میتواند در این فضاها اراده مقصود کند :
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست راه هزار چاره گر از چهارسو ببست
ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
یا آنکه :
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم کاین همه نقش عجب در عرصۀ پرگار داشت
با قاطعیت می توان گفت که حافظ در دیوان شعر خود به اطوار و گونه های گوناگون ، در قالب تمثیل ، استعاره و نماد ، تنها " عشق و زیبایی " یا نقیض آن را حکایت می کند و در بسیاری از رویدادها پاسخ مدعیانی را می دهد که درک و دریافت انحرافی و گمراه کننده از نظام هستی یا انسان و سرنوشت او دارند :
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند جمال چهرۀ او حجت موجه ماست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش این زهد خشک را به می خوشگوار بخش
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست هرجا که هست پرتو روی حبیب هست
محتوای دیوان حافظ یک معرفت خاص ایدئولوژیک و یک مبحث خطی تفکر مدار و عقلانی نیست که سیر معین و مشخص داشته و با مصداق ها و رویدادهای تاریخی و شرح و بسط های کلامی تألیف و تدوین شده باشد . بلکه اشعار او مجموعه یی از ساختارهای آراسته شدۀ موجز هنری است که با ایماء و اشارات و نشانه هایی که در درون خود دارد به ذهن و اندیشه تلنگر می زند و روزنه هایی تحلیلگرانه را باز می نماید که مخاطب با موجودی ذهن خودش می تواند آنها را واکاوی و تفسیر کرده ، بشرح درآورد . بعبارت دیگر سرتاسر دیوان او مصادیق و نمونه هایی هرمونتیکی هستند که ظرفیت تحلیل و تأویل داشته و ارتباطی مفهوم ساز و بالنده با ذهنیت و قدرت و اندیشه وری مخاطب برقرار می کند .
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
آنکه رخسار ترا رنگ گل نسرین داد صبر و آرام تواند به من مسکین داد
بهمین جهت ما مشاهده می کنیم که با گذشت زمان در تبیین این ابیات ، فرهنگ معرفت جویا نه یی از فلسفه، عرفان و نکات ارزشمند حکمی و اخلاقی شکل گرفته و در مجموع ارزشی استعلایی را در پارادایم " هستی شناسی " باقی گذاشته است . مثلاً وقتی حافظ می گوید :
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین خدا گواه ست که هرجا که هست با اویم
و یا :
بیار باده که در بارگاه استغناء چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
و یا :
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن مرو به صومعه کانجا سیاه کارانند
ما اینگونه می فهمیم که که او اگرچه مسلمان ، موحد و معتقد است و قرآن را با چهارده روایت از حفظ می خواند ، اما با برداشتهای شریعتمدارانه و روایتهای عابدانه و کور و گنگ سر ناسازگاری دارد و همین معنا می تواند بحث بسیار گسترده و مستوفایی را در بین علمای دین و عرفان ایجاد کند . و از همان رهگذر است که حافظ آشکارا عرفان عاشقانه را در برابر زهد عابدانه و ریاضت کشانه قرار داده و هر کجا که از زیباییهای طبیعت و معشوق و سرخوشی سخن می گوید با طنزی گزنده به صوفی تاریک اندیش و زاویه نشین و زهد ریایی نیز طعنه می زند و کنایه میفرستد .
بمنظور اینکه حافظ بتواند مصادیقی تمثیلی و در عین حال واقعی و فراگیر در حوزۀ عرفان ارائه دهد ، آفرینندۀ هستی را در هیئت و شاکلۀ معشوقی بلند بالا ، شمشاد قد ، کمان ابرو ، پریشان گیسو ، خندان لب و مست و مغرور و سرخوش از تجلیات خویش تصویر می کند که آستانه و درگاهی مجلل و رفیع دارد و دسترسی عاشق به او از راهی ناهموار ، پرتلاطم و دشوار می گذرد ، بدانسان که گاهی شیدای سرگشته را به قلزم ناامیدی و حسرت فرو می برد ، اگرچه او صبورانه به خاطر طی این راه صعب العبور و پرمخاطره ، آماده است تا ارزشهای زیادی را از کف رها کند :
بالا بلند عشوه گر نقش باز من کوتاه کرد قصۀ زهد دراز من
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
من همان دم که وضو ساختم از چشمۀ عشق چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه یی برون آ ، ای کوکب هدایت
حافظ در سرتاسر دیوان فیاض و مرادبخشی که دارد با این معشوق یکتای چند جهت که به حسن و خلق و وفا و ملاحت و عتاب و خطاب همتا و همپا ندارد دائماً در حال گفتگو و تجلیل یا در حال گلایه و شکوه است و می خواهد بداند که اراده و مشیت او بر بنده اش چگونه اعمال می شود . بدیهی است در این گفتگو اگر چه حافظ با کلام بشری سخنش را به معشوق میرساند ، اما او با تمثیل و ایماء و اشارات عاشقانه مثل گره پیشانی ، خم ابرو ، لب خندان ، تیر مژگان ، جعد گیسو ، سیب زنخدان و گره زلف پاسخ می دهد :
مبین به سیب زنخدان که چاه در راهست کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا
مرا چشمی ست خون افشان بدست آن کمان ابرو جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان من سرگردان را
به بوی نافه یی کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
معشوق چون نقاب ز رخ بر نمیکشد هر کس حکایتی به تصور چرا کند
این نوع هستی شناسی حافظانه در تاریخ هنر و اندیشه کم نظیر است و تا آنجا که من فهمیده ام در عرصۀ ادبیات و شعر و عرفان ، تنها او را میتوان طرفه حریفی در این زمینه برشمرد . بنابراین بمنظور درک نقطه نظرهای هستی شناسانۀ حافظ ضروری است تا با زبان تمثیلی و نمادین بیشتر آشنا شویم و بدانیم هنگامیکه می سراید :
" به بوی نافه یی کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها "
می خواهد بگوید سر تا پای وجود معشوق رمز و راز است ، زمانی که حاجتی را به درگاهش می بری و یا از او مطلوبی را مطالبه می کنی بسهولت و سادگی اجابت نمی کند ، تو که به عنوان یک انسان شأن خودت را داری ولی حتی اگر باد صبا هم بخواهد از گیسوان گره در گره او طره یی را باز کرده و رایحۀ حضور معشوق را به مشام عشاق منتظر ، بی تاب و صبور برساند ، دلهای آنها را خون می کند . و یا در غزل دیگری - در همین زمینه ، غیر قابل پیش بینی بودن ارادۀ گردانندۀ هستی و خالق آنات و کثرات عالم را می سراید :
اگر روم ز پی اش فتنه ها بر انگیزد ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
وگر به رهگذری یک دم از هوا داری چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیردلی کز بلا بپرهیزد
برآستانۀ تسلیم سر بنه حافظ که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
حافظ بر خلاف شریعتمداران زمانه اش که از خدا شخصیت و تصویری بشری سرشار از صفات متناقض و عجیب و غریب ساخته و به اطوار گوناگونی اراده و شأن او را توصیف و توجیه می کنند ، تجلیاتی را مطمح نظر قرار می دهد که بر سرتاسر هستی سریان دارد و همۀ آنات و اجزاء عالم را در هیئت و ریتم " زیبایی شناختی " به جلوه درآورده است . مجموعۀ این عظمت و جلوات ، مورد خطاب و گفتگوها و سرایشهای او هستند ، هنگامی که می گوید :
" بیار باده که در بارگاه استغنا چه پاسبان و چه سلطان، چه هوشیار و چه مست"
آشکارا بیان می کند که ارادۀ هستی بر همه چیز بدون استثناء و تفاوت ارزشی جاری و ساری بوده و تکوین و تحول و تغییرات در عالم از یک آبشخور و یک منشأ بروزات دارد .
طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری
خیز تا برکلک آن نقاش جان افشان کنیم کاینهمه نقش عجب در عرصۀ پرگار داشت
در عین حال که حافظ همواره سر ارادت و بندگی اش را در برابر آفرینندۀ هستی و معشوق ازلی اش خم نگاهداشته است ، حیرت و سرگردانی خود را در برابر توجیه و فهم تحولات و رویدادها و قضایای تقدیری در عرصۀ زندگی آدمی پنهان نکرده بلکه با صراحت و صداقت و یکرنگی آن را آشکارا و رویاروی بیان میدارد :
این چه استغناست یارب ، وین چه قادر حکمت است کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از گوشه یی برون آ ای کوکب هدایت
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست تا در آن حال و هوا نشو و نمایی بکنیم
حافظ در زمینۀ فهم اراده هستی و چگونگی اعمال آن بر پدیده ها و از جمله انسان با صوفی و زاهد و بطور کلی با شریعتمداران که محتسب وار مردم را زیر نظارت خود دارند و در تمامی شئونات زندگی آنان دخالت کرده و ریاضت و عبادت را وجه عمده و اصلی زندگی بندگان در این جهان فانی می دانند سخت معارضه و درگیری دارد و در هر فرصتی که شناخت و بینش زیباشناسانه و عاشقانۀ خود را مطرح می کند به نقیض آن نیز اشاره دارد و از تعریض و طعنه به صوفی و زهد ریایی غافل نمی شود :
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ما کجائیم و ملامت گر بیکار کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا ، شمع آفتاب کجا
راز درون پرده ز رندان مست پرس کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
بندۀ پیر خراباتم که لطفش دائم است ورنه لطف شیخ و زاهدگاه هست و گاه نیست
از اینهمه اشارات ، نمادها ، نشانه ها ، اسطوره و تلمیحاتی که حافظ به خدمت گرفته تا مفاهیم مورد نظرش را در آرایه های مجلل هنری متجلی و برافراشته نگه دارد ، میتوان فهمید که او علاوه بر اینکه بر حکمت و فلسفه و معارف قرآنی زمانه اش اشراف داشته ، دارای حواسی بسیار هوشمند و گیرا نیز بوده است که قدرت استقراء و تحلیل او را در مقیاس وسیعی ارتقاء داده و موفق به خلق اثری ماندگار و قابل تفسیر و تأویل شده است که خود به نسبت موجد فرهنگی حافظانه است ، و در بستر پویا و بالندۀ آن معارف عرفانی ، هنری ، تاریخی و حکمت و فلسفه در سطحی رفیع بحال تعاطی ، تبادل و تکامل بوده و دوران ها را هم چنان در می نوردد .
فرزین عدنانی