نیامده !
نیامده !
آغوش باز کن که تنم زار و زخمی است تا باز چنگِ وحشیِ سرما نیامده
مجهول بی جواب سوالات ذهن من ، صفرِ نشسته زیرِ تمامیِ کسرها...
پس کِی ؟ چه گونه به من می رسی ؟ چرا از تو نشانه ای به معما نیامده ...
هی می روم به پاتوقمان در خیال و وهم،هی می روم سراغِ همان کافه چیِ پیر
((آقا سلام هنوزم به کافه تان، آن مردِ خوبِ خوش قد و بالا نیامده ...؟))
وقتی که سوخت از تبِ من تخت و بالشم ، وقتی که جان گرفت تپش های خواهشم ،
آن جا صدات در بدنم درد می کشید : یک روزِ خوش به وامق و عذرا نیامده ...!
باید دوباره چشم ببندم به خواب ها ، باید ببینمت که دلم تنگ و خالی است
آقای حرف های نگفته بیا هنوز ، کابوسِ خیس خورده ی فردا نیامده ...
+من بعد این ، شعر با محتوای بهتر و بدون اشکال وزنی و اشتباه استعمال لغت 4 5 تایی گفتم . قبل اینم بهترشو گفته بودم . ولی این در حال حاضر تنهای شعریه از خودم که واقعا دوسش دارم . یعنی همونطور که شعرای خوب شاعرا رو با یه لبخند ناشی از ذوق می خونم ، اینم هنوز با همون لبخند می خونم . حتی با وجود اشکال وزنی .