سرگذشت کمال یک ژن
سرگذشت کمال یک ژن
من یه ژنم.اسمم مسخره است.دو تا دونه حرف با یه سری عدد. آخه اینم شد اسم؟
بین نود و هشت هزار و سیصد و سی و سه سال پیش تا نود و سه هزار و هشتصد و هشتاد و هشت سال پیش طی یک سری جهش ها و ترکیب شدن با ژنهای دیگه به وجود اومدم.طبق گفته ی پیرترین ژن که هنوزم بدون جهش و ترکیب تو نردبان دی ان ای همه ی موجودات جا خوش کرده من محصول خیلی از اتفاقاتم که دوتاشون از همه مهمتره.اولین اتفاق مربوطه به نود و هشت هزار و دوسال پیش که یه انسان نئاندرتال تو غارش نشسته بود و داشت به خنده های جفتش با برادرش گوش میداد.اون و برادرش تو یه دعوای نه چندان سخت اون زنو بدست آورده بودند.به طوری که گاهی با هم و گاهی تنهایی باهاش می خوابیدن.از این زن چهار پسر و دو دختر به دنیا اومد که دو تا از پسرها تو همون بچگی مردند. قبل از اینکه آخرین فرزند که یه پسر بود بدنیا بیاد برادرش سر رقابت برای تصاحب دخترای خودش پسر خودشو کشت.البته پسر خودش نبود چون مقتول هیچ شباهتی به او نداشت.شاید برای همین انسانی که قرار بود من درش پیدا بشم هیچ وقت با پسرش رقابت نکرد.خوب چون پسرش بود.
حالا نشسته بود و داشت به خنده های فاتحانه برادرش گوش میداد که ناگهان اون اتفاق افتاد.تکه سنگ تیزش را برداشت و گلوی دخترهایش را درید. برادرش که دید غنیمتهایش نابود شدند با برادرش گلاویز شد و در نهایت کشته شد.همان شب تا صبح مرد غارنشین به چهار جنازه خیره بود.جنازه برادرش،پسرش و دخترانش.نزدیکی های سپیده دم بود که یکی از جهشهای مهم من کامل شد و دو سال بعد به آخرین و تنها فرزند این غارنشین انتقال پیدا کردم.
دومین اتفاق مربوط میشه به سه هزار و ششصد و بیست و پنج سال بعد که واقعا عجیب بود.یک زن زشت غار نشین خوابی دید که اونقدر تحت تاثیر قرارش داد که همه ی ارزوش شد دیدنه دوباره ی اون خواب.وقتی فهمید که انگار قرار نیست اون خوابو ببینه تصمیم گرفت زندگیشو تموم کنه. برای همین صبر کرد تا بچه ای که حامله بود بدنیا بیاد.پس از اینکه بچه رو به دختر بزرگش سپرد خودشو از یه صخره ی سیاه به پایین انداخت.
حالا پس از گذشت هزاره ها من درون نردبان دی ان ای خیلی از انسانها هستم.
آره من مسئول افسردگی انسانها هستم.