ترس از مرگ
ترس از مرگ
تنها چیزی که مرا می ترساند مرگ است. کلیشه ای ترین و مطلق ترین چیزی که می توانم در مورد خودم پیش بینی کنم. پیش بینی هم نه! دریافت از این چیزی که مطلقش خواندم به وسیله ی هیچ حواس تعریف شده ی مشترکمان قابل فهماندن نیست. مثلا من مرگ را می بینم. جمله ای مجاز به نطر می رسد تا در وصف واقعیت. مزخرف است! من نمی توانم مرگ را ببینم. چون مرگ را در مورد خودم ندیدم و این اتفاق هرچند که شاهد آن در مورد کسان دیگر باشم باز برایم در حد کلمه ای است که با چند کلمه ی دیگر تعریف می شود: خاموش شدن، قطع شدن، از بین رفتن، نیست شدن و یا هم رستاخیز....
این تعاریف نارسا هستند و به خاطر همین همه از مرگ می ترسیم. چون تنها چیزی است که نمی توان آن را به اشتراک گذاشت. چون با حواس مشترکمان احساس نمی شود. اما مطلق است. همین! و همه هم می دانیم. شاید چون مطلق است ترس آور است.
مهم نیست. مهم این است که من از مرگ می ترسم.
شاید شکوه مندترین و سرزنده ترین حالت آدمی زمانی است که آمیزش می کند و این دقیقا زمانی است که انسان حس مطلق ترس از مرگش را با کسی به اشتراک می گذارد، شاید به وسیله ی حفظ بقا! و این فعل او را از منشا تمام غم و رنج ها و ناخوشایندی ها می رهاند: ترس از مرگ
این ها را گفتم تا از حالتی که در شرف فراموشی است بگویم که به همان اندازه ی آمیزش آدمی را خوشبخت میکند...
"کشتن"
و این هم انسان را به اوج سرزنده گی و شکوه می رساند و ترس از مرگ را از انسان دور می کند. شاید به وسیله ی طرز مرگ آوریمان بر مقتول این احساس ترس از مرگ را با او به اشتراک می گذاریم .شهوت کشتن ابزار طبیعی ما برای مقابله با احساس مطلق ترس از مرگ است به همان اندازه که آمیزش، ما را در مقابل این احساس آرام میکند.
کشتن نیز ما را از گمان به تنهایی حمل کردن این احساس مطلق رها میکند. دقیقا مثل سکس....