شعر و خاطرات
شعر و خاطرات
فکر میکنم موقع این شعر تو باغ بودی و این پیام برام اومد:
گوش کن ... تو هم میشنوی ؟
به گمانم وقت رفتن ست ...
آوخ ... تو که آمدنم را هم نشنیدی ،چطور رفتنم را بشنوی؟
تو نشنیدی ام ... نشنیدی ام ... یا آنقدر دیر به گوشت رسیدم که ... بگذریم ...بگذریم ،روزگار ما ،روزگار گذشتن هاست ...
ابر هارا ببین،ببین چطور میگذرند ... درست ست زیاد اشک می ریزند ولی ... می گذرند ؛هر طور شده ...ببین همیشه چمدان به دست ...
هان راستی فراموش کردم بپرسم...
تو چمدان مرا ندیده ای که کجا گذاشتم ؟
آه مرا ببخش ..انتظار عجیبی ست نه؟ ...آخر تو مگر آمدنم را دیده ای که چمدانم را ببینی ؟
ندیدی مرا ... ندیدی ... ندیدی ... یا آنقدر دیر چشمت به من افتاد که ... بگذریم ...بگذار خودم برایت بگویم ...
خب راستش اولش که می آمدم،درست شبیه همچین شبی بود ...چمدان به دستم ... می آمدم که بمانم ... دلم شور میزد و بی تاب بودم ...مثل همین حالا که می روم که رفته باشم ...اینکه باران می آمد یا نه یادم نیست ... یعنی باران که می آمد ،یادم ست که گونه هایم خیس بود،آستینم هم خیس تر... اما ...
یک لحظه صبر کن ببینم؛ تو هم بوی نم باران را حس می کنی؟
نه به گمانم ... حس نمی کنی ... تو هیچ وقت بوی نم باران و خاک را حس نکردی ... حس نکردی و حس نکردی ... یا آنقدر دیر حس کردی که ... بگذریم ...
داشتم می گفتم ... ما مرد ها با زمستان راحت تریم ... زمستان تنهایی خودش را دارد و بغض خودش ... زمستان بیشتر شب ست ...قهوه می نوشیم و می نشینیم یک گوشه،کسی هم کاری به کارمان ندارد ...ولی بهار ... بهار ...بهار ترسناک ست ... می ترسیم بد عادت شویم ...چشم باز کنیم تو باشی ...چشم ببندیم و باز کنیم و این بار ؛نباشی ... بهار سخت ست ...دلهره دارد ...
زمستان که باشی ،یعنی پاییز را گذراندی ...
بهار ولی پاییز پیش رو دارد ... بهار دلهره دارد ...بهار زیادی شیرین ست ...مثل الان که زیادی تلخ ست ...این هارا چرا به تو میگویم؟مگر تو اصلا مزه ای را هم چشیده ای؟بگذریم ...
میدانی ؛
روی چارچوب در ایستاده ام ... خوب که فکر می کنم، می بینم نمیدانم وقت رفتنست یا آمدن ... نمی دانم باید بروم یا بمانم ...زمستان ست یا بهار ...
می گویم وقت رفتن ست ولی ... می گویم که تو بگویی بمان...
این بار مرا بشنو و ببین و حس کن و بگو ...
بگو .
........
اولین بودی
و تا آخر گرفتار توام
آخرین هستی و
از اول وفادار توام
با تو بودن را کسی اندازه من حس نکرد
هر که باشی باز هم یاد توام
....................................
صبح پنج شنبه ساعت 9:24 دیقه بود که این شعر برام اومد:
شب ها گذشت و روی تو شد ماه و ماه تر
چشم تو دلبخواه و لبت دلبخواه تر ...
با لشکر دلم به مصاف تو آمدم
لشکر شکست خورد و شدم بی سپاه تر
حوا !اگر چه چیدن سیب اشتباه بود
توبه از این گناه ولی اشتباه تر
قانون عشق،عصمت یوسف نمی شناخت
سنگین ترست جرم دل بی گناه تر
محراب ابروان تو هر قدر" با خدا "ست
میخانه ی نگات ولی" لا اله" تر ...
دیگر امید نیست به دل کندنت ؛که شد
چشمت سیاه دل تر و روزم سیاه تر
جانم گرفت و گفت :"چطورست حالتان؟"
_"شکر خدا ... به لطف توام روبراه تر ..."
سیگار روشنم به لبت ،با دو انتخاب
با تو تباه گردم و بی تو
..............
من ز لمس نفست قصد زیارت دارم
من به بوسیدن لبهای تو عادت دارم
عطر موهای تو آرامش شب های من و
اندر آن قصه به صد شیوه حکایت دارم
چه کنی چون گل نوخاسته در دامن باغ
من به هر کس که تو را دیده حسادت دارم
تیر مژگان نشنیدی به دل مجنون رفت..؟
من همان شرحه دلم قصد غرامت دارم
نبَرد هر چه که مجنون ز غم لیلی برد
آنقدر غصه که از چشم سیاهت دارم
تو گذشتی ز من و هیچ نگفتی که کیم
بعد از این دربدر و حسرت آهت دارم
دیده ای زائر و درگاه حرم، باور کن
که همان زائرم و چشم به راهت دارم
چه کنم نیست مرا دادرسی از غم تو
به خدا چشم به آن روز قیامت دارم
ناله و سوز من و دست به دامان خدا
تو تمنای دلم چشم اجابت دارم
ماه من هستی و من دیده به راهت چه کنم
این مکافات که بی جرم و جنایت دارم
تمام روزای خوب من تو این شعرا خلاصه میشن, همه اینارو با عشق و علاقه نگه میدارم تو وبلاگم که تنها همدم من تو روزای تنهاییمه ، شاید یه روزی با خوندن این شعرا همه اون خاطرات برام زنده شن