حرفای نا گفته
حرفای نا گفته
خیلی وقته یک نفر اصلی اینجارو فراموش کرده ... شاید اونم وقت نداره اینروزا درگیر زندگیشه
خیلی وقت بود میخواستم بنویسم اما حوصله نداشتم. چون حس تنفر تمام وجودمو گرفته. من نامزدم ولی هر شب که میگذره بیشتر ازش متنفر میشم. تنها حس ترحم دارم نسبت بهش
آخه چطور میشه یه نفر بعد اونهمه دوست داشتنت تو رو بدست بیاره بعدش تو رو دو سال تمام رها کنه و بره سراغ خانوادش. مگر من خانوادش نبودم مگه به قول خودش عشقش نبودم. مگه نمیگه با تو به جهنمم میرم. پس چرا جهنمی که من باشمو ول کرد رفت
سهم من پیامای نصفه و نیمه است. وقتی دلتنگی یا واقعا بهش نیاز دارم فقط یه نوشته هستش که بینمون میره و میاد. چقد خسته ام خدا. احساس سر درگمی میکنم.
خدایا نمیخوام همچین دعایی واسه زندگی خودم کنم ولی تا شب عروسی یا جون منو بگیر یا جون اونو ولی نذار این عروسی برپا شه . فکر کنم خیلی درونم از تنفر پر شده . منکه دوست داشتنو بلدم ولی چرا اینجوری شدم , نمیدونم یعنی باز هم یه دختر خالی از احساس شدم ؟؟؟ نمیدونم ... نمیدونم ... دوست داشتن و عشق زیباست بلدم اما کاش سهم کسی بشه که بتونیم تو زندگیمون داشته باشیم نه مثل منکه تو زندگی واقعیم که مال خودم هست ازم فرسنگ ها دور باشه یا اینکه سهم یکی دیگه باشه و تقلا کنی واسه یه لحظه باهات بودن یا داشتنش
زندگی که فقط از سر عادت باشه زندگی نیست عذابه . نمیدونم خودمم چی نوشتم . انقد دلم پر بود که هر چیزی که یادم اومد همون لحظه نوشتم بدون لحظه ای فکر کردن بهش