یکی از بهترین خاطره های کودکیم :)
یکی از بهترین خاطره های کودکیم :)
بسم الله مهربون...
امروز خیلی اتفاقی افتادم یاد یکی از خاطره های قشنگ دوران بچگیم :) خاطره ای با دختر عمم...دخترعمه ای که نزدیکای 11 ساله ندیدمش :)
بچه که بودیم مادربزرگم هرساله ماه محرم که میشد منبر میبست و روضه داشت...خونه شم از اون خونه های قدیمی بود که یه حیاط خیلی خیلی بزرگ دارن با یه حوض وسطش اما ساختمونه اصلی فقط چندتا اتاقه کوچیکه :) همیشه هیئت های سینه زنی میومدن توی حیاط...هنوزم اون سماور های بزرگ که بابام و عموم باهاشون چای درست میکردن یادمه...
شاید تازه به سن تکلیف رسیده بودم و محرم بود...هممون خونه مادربزرگم اینا بودیم من رفتم وضو گرفتم که نماز بخونم...مادربزرگم کلی قربون صدقه م رفت...طناز دختر عمم که حسود(! ) اونم رفت وضو گرفت...اومد دقیقا جلوی من وایساد و شرو کرد به نماز خوندن...خوب ما خانونما موقع نماز خوندن نباید کف پاهامون مشخص باشه...یا باید جوراب بپوشیم یا از یه چادر بلند استفاده کنیم ولی اون کف پاهاش مشخص بود...منم که خبیث(! ) لحظه شماری میکردم تا نمازش تموم شه و بهش بگم که نمازش قبول نیست...
من : تو که نمازت قبول نیست...خدا میبرت جهنم !
طناز : خدا تورو ببره جهنم !
خلاصه حرفی از من حرفی از اون رسیدیم به مرحله ی گیس و گیس کشی :) من موهای اونو گرفته بودم اونم موهای منو...نه اون ول میکرد نه من...هر دوتامونم با تمام قدرت میکشیدیم :)))))
با سر و صدامون عمم اومد...حالا مگه ول میکردیم؟! من میگفتم اول طناز اون میگفت اول پروزا O_o
با کلی وساطتت همزمان با یه دهن کجی بیخیاله موهای هم شدیم D:
واقعا یاد دوران کودکی بخیر...:)
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |