یه گاز از خوشبختی
یه گاز از خوشبختی
هر چه به ذهنش فشار آورد یادش نیامد که زندگیش را چه طور گذرانده است. به طرز غیر قابل باوری، تا به حال اصلا به این موضوع فکر نکرده بود. گویی قطار فکرش در تمام این سالها متوقف بوده است. قصهء زندگیش به کتابی می مانست که صفحاتش جا به جا پاره شده اند. این طور به نظرش می رسید که توان برقراری ارتباط بین اتفاقات پیرامونش را ندارد و حتی نمی داند در قبال آنها چه عکس العملی باید نشان دهد، شبیه یک بوتهء خار سرگردان در صحرا که دست باد آن را می گردانَد و به ناکجا می برد. در ناکجا نشسته بود و برای خودش خیال بافی می کرد دربارهء اینکه خوشبختی چه شکلی می تواند باشد. با خودش فکر کرد احتمالا باید خیلی شیرین باشد. بعد به این نتیجه رسید که شیرینی زیاد دل آدم را می زند پس خوشبختی باید یک کمی هم تلخ باشد ولی نه آن قَدَر تلخ که بخواهی به سختی خوردنش را تحمل کنی. شاید هم طعم گس خرمالو داشته باشد. بله، بد نیست! درست بود که دل خوشی از خوردن خرمالو نداشت اما باز هم هر بار که چشمش به خرمالوهای رسیدهء باغچهء خانهء قدیمی شان می افتاد آب از لب و لوچه اش سرازیر می شد. رنگ نارنجی هم برایش خوب بود ولی او همیشه لا به لای همهء روزمره گی هایش هوای آبی بودن وسایلش را داشت. دفتری با جلد آبی را مخصوص درس انشاء که برای او وسوسه انگیزترین زنگ ها محسوب می شد، در نظر گرفته بود. با اینکه، در بند هماهنگی رنگ لباس و کیف و کفشش نبود ولی به طور ناخودآگاه به سمت آنهایی می رفت که ردی از رنگ آبی داشته باشند. تقویمی که به دیوار زده بود رنگ فیروزه ای داشت و ... با خودش گفت خوب یک خرمالوی آبی رنگ را در نظر بگیر که عطرِ ....عطر چادر نماز مادرجون برایش آرامش بخش بود. بعد، در خیال خود خوشبختیش را گاز زد و کم کم خوابش برد. آرام بخشی که برایش تزریق کرده بودند داشت اثر می کرد...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |