آدم پایش در چالهء زندگی نرود...
آدم پایش در چالهء زندگی نرود...
شهر آبستن حوادث تازه است. حوادثی که از یک چالهء کوچک شروع میشود که در تاریکی بیهوا پایت را می گیرد و زمین میخوری و درد میکشی و بعد معلوم نیست که به چه چاه های عمیقی منتهی شود. با خودم که مرور می کنم عمق فاجعه مرا در خود فرو می برد. در خود فرو می روم و به دور دست ها زل می زنم. جهت ها که گم می شوند هر چه به آینده دورتر نگاه می کنی انگار بیشتر در گذشته نقب می زنی. از گذشته ها که مرور می کنم می رسم به حال و باز این دور باطل را می روم و می آیم تا ناگهان پایم در یک چالهی کوچک می رود و زمین میخورم و جهتها را گم می کنم. بعد زل میزنم به حال زار خودم ، بلند می شوم و خودم را می تکانم و به دنبال چاله می گردم اما چاهی عمیق پیش رویم ظاهر می شود و تازه می فهمم عمق فاجعه را. آدم در زندگی پایش در چاله های زیادی می رود و در متن حادثه وقتی جهت ها برایش بی معنیست و تنها عبور حوادث را لمس می کند، بی جهت ناله می کند اما وقتی زمان می گذرد و با خودش گذشته ها را مرور می کند تا برای آیندهی دور تصمیم بگیرد تازه برایش روشن می شود که از چه چاه های عمیقی بی آنکه عمقش را بفهمد به سلامت گذشته است. نهایت به آرامی زمین خورده و کمی سر زانو و مچ پایش ضرب دیده و کمی هم لباسش خاکی و پاره شده اما باز دستش را به زانو گرفته و بلند شده و ادامه داده است. حالا هم که حوادث تازه پیش رو است آن قدری که ممکن است گذر یک عمر با همین حوادث رقم بخورد باز در متن حوادث ناله می کند و جهت ها را هم انگار که گم می کند و باز همان دور باطل. حوادث تازه، فکرش هم زمینت می زند و اگر بیایند و از تو عبور کنند، در عمق فاجعه بار رخدادها می توانی گم بشوی یا شاید هم فقط کمی زمین بخوری و دوباره ادامه بدهی. در طوفان حوادث دست خودت است که به کجا بندش کنی. دلت را می گویم. دل که بی جهت باشد، می چرخد و می چرخد و در لا به لای گرد باد حادثه ها خورد می شود و اثری از آن نمی ماند. اما دست دلت را که به محکمات روزگار بدهی، سخت ترین طوفان ها هم در مقابلش کم می آورد، نهایت در حد همان زمین خوردن و ضرب دیدن و خاکی و پاره شدن ها. چیز دندان گیری دست چرخ فلک نمی ماند که برای خودش بردارد و ببرد. دستم را به توصیه های مادرانه به محکمات چرخ فلک می گیرم تا در گردش روزگار پر از ابتلا، خودشان دستمان را بگیرند. نهایت اگر زمین هم خوردیم و چادرمان هم خاکی شد یا سر زانو و پا و پهلویمان هم ضربه خورد، به عشق مادر حرفی نمی ماند، فدای سرشان. اصلا عشق می کنیم که با همین زمین خوردن ها و خاکی شدن ها ابتلایمان کنند. که اگر نبودیم و ندیدیم و نخوردیم حالا حداقل جبران کنیم. جبران واژهی مضحکی است در این عمق فاجعه ها اما دستمان را جای محکمی گرفته ایم و خیالمان هم تخت است، نهایت همین ...
+آدم پایش در چالهی زندگی نرود، اما اگر هم رفت نهایت همین...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |