خاستگار با اختلاف سنی 15 سال
خاستگار با اختلاف سنی 15 سال
امروز همکارام ی نفر رو بهم معرفی کردن که همه شرایطش ایده آله، فقط 15 سال از من بزرگته.
یعنی 37 سالشه!
گاهی فکرمیکنم این تفاوت سنی خیلی زیاده.
اما گاهی هم فکرمیکنم شرایطش همه شرایطش خیلی خوبه.
اعصابم شدید خورده، اصلا اسم خاستگار که میاد اینطور میشم ی حس خیلی بدی بهم میده.
میترسم شدید.
انگار میخوان دارم بزنن.
وقتی اسم خاستگار و ازدواج نیست، حالم خیلی خوبه.
میتونم به همه کارهام برسم.
کلی خوشحالم و به همه برنامه هام میرسم.
احساس میکنم خوشبختم.
اما تا اسم این موضوع میاد، ذهنم ی جوری میشه که دلم نمیخواد هیچکار کنم.
× قراره باز به عنوان مسئول با دانشجوها برم قم و تهران.
ایندفعه تعدادشون بیشتره، 15 نفرن.
شاید هم از استرس این، اینقدر حالم بده الان.
اما عاشق حال و هوای قم هستم. اونجا رو خیلی دوست دارم.
ی مددت پیش یکی از پسرهای کلاسمون بهم ابرازعلاقه کرده بود.
راستش تا قبل از اینکه احساس کنم او بهم علاقه دارم، فکرمیکردم خوشگله، خوشتیپه.
البته به خودم اجازه نمیدادم بهش فکرکنم، چونکه فکرمیکردم نامزد داره یا کسی تو زندگیشه.
تا اینکه بهم گفت که از من خوشش میاد :/
امروز که بعد از مدت ها دیدمش! تو ذهنم خیلی زشت اومد.
اصلا انگار نمیتونسم ببینمش!
اصلا تو اون لحظه هایی که اون رو میدیدم، مث صحنه یک تصادف تو ذهنم مونده.
تا قبل اینکه این حرف رو بزنه، خیلی باهاش راحت بودم.
یعنی رفتارم با همه بچه هام خوبه، باهاشون راحتم. میخندم و....
اما امروز اصلا نمیتونسم به او نگاه کنم، میدیدمش اونو به شکل دیو میدیدم.
نمیتونسم جایی ک او هست راحت باشم.
سنگینی نگاهش رو احساس میکردم سعی میکردم جایی که او هست نباشم.
خستم...!
دلم میخواست برگردم به 17 سالگیم که این موضوع تو زندگیم نبود. دلم میخواست این موضوع از زندگیم حذف بشه.
یکی از دوستان گفت که سخت نگیرم و یکیشون رو قبول کنم.
آخه شماها جای من بودین حاضر بودین با مردی مث صادق ازدواج کنید؟
یا مثلا اون پسره که همه خانوادش معتاد بودن؟
یا اونکه دروغ گفته بود که دانشگاه رفته و سه ترم پشت سرهم مشروط شده بود و کار درست حسابی هم نداشت.
یا اون پسره که چاقو کش بود؟
یا اون پسره که میگفت که من با همه زن و دختری هستم، به خاطر شغلم. کنارش می ایستم عکس میگیرم حتی ممکنه بغلشون کنم.
یا اون پسره که شبیه معلول ها بود.
کدوم مورد مرد زندگی میتوونست باشه؟
نمیدونم پسرخوب نیست یا هست و ما نمیبینیم!
احساس میکنم زندگی خیلی سخت شده.
حیف که دیگه ماه رمضونه، وگرنه میرفتم ی جایی کلاس ایروبیک. جو شاد اونجا میتونست حالم رو خوب کنه.
البته مسافرت هم خیلی حالم رو خوب میکنه.
تصمیم دارم امسال به جای اینکه ختم قرآن بزارم.
یکی دو جزء تفسیر قرآن رو بخونم.
اونم ترجمه های حاج آقا صفایی.
یادمه شرکت قبلی که بودم رئیس شرکت میگفت که من مرید حاج آقا صفایی هستم. من اصلا ایشون رو نمیشناختم، همیشه فکرمیکردم که آخونده! مث همه آخوند های دیگه.
الان میفهمم واقعا تفکراتش خاص هستن.
دلم میخواد همه کتاب های درمورد اون رو مطالعه کنم.
دوست دارم ترکی یاد بگیرم.
نمیدونم چه استفاده ای داره برام. اما عاشق آهنگ های ترکی هستم، آهنگ حرف زدنشون هستم.
دوست دارم یاد بگیرم.
باید شروع کنم برای ارشد بخونم. برنامه ریزی کردده بودم تا آخر این ماه باید زبان رو تموم کنم.
هنوز یک درس رو خوندم.
باید تنبلیم رو بزارم کنار.
نزارم فکرای الکی زندگیم رو تحت تاثیر قرار بدن.:/