ممنونم دوستان وبلاگیم که زندگیم رو نجات دادین :)
ممنونم دوستان وبلاگیم که زندگیم رو نجات دادین :)
کنکور صبح خوب بود. یعنی خیلی آسون بود اگه فقط یکم روخونی کرده بودم که مطمئن بودم قبولم.
اگه رشته خودمون بود که صددرصد قبول بودم :/
اما الان... امیدخدا :)
وای امروز ی چیزی درمورد صادق فهمیدم که احساس میکنم از ی حادثه خیلی بزرگ نجات پیداکردم :))
خدایا هزارمرتبه شکرت که به حرف اطرافیانم گوش ندادم. :/
دوستان وبلاگیم ممنونم که از نوشته هام ساده نگذشتین و بهم این جرات رو دادین و زندگیم رو نجات دادین.
آرزو میکنم همه تون به هرچیزی که آرزشو دارید برسید. و همیشه خوشبخت و خوشحال و خوب باشید.
من همیشه احساس میکردم این پسره خیلی بی عرضه هست و اصلا اون شخصیتی که من میخوام رو نداره.
تا میومدم بگم که این بی عرضه هست، سریع همه جبهه میگرفتن که اگه بی عرضه بود تو این سن ی خونه نداشت.
الان مشخص شده این خونه مال خودش نبوده. خونه ای بوده که با باباش و همه خانوادش باهم ساخته بودن.
و اون خونه ای که ما رفته بودیم مستاجر بودن.
درواقع قرار بوده که منو ببرن تو اون خونه و با خانوادش زندگی کنم.
در واقع اینقدر فقیر بودن که حتی ی خونه از خودشون نداشتن.
آدمی که این موضوع رو دروغ گفته،
احتمالا خیلی چیزهای دیگشون هم دروغ بوده! مثلا همین لیسانسی که بارها خانوادم میزدن تو سرم که این هم لیسانس داره که! چرا خودتو اینقدر از او بالاتر میبینی.
دلم میخوادد به اون مادربزرگهام بگم که الان من با این پسره ازدواج کرده بودم و بدبخت شده بودم، شما کدومتون جوابگو بودین؟
اصلا براتون مهم بود؟
یا اینکه میگفتین قسمتت بوده؟؟؟
یا اینکه میگشتین تو همه زندگی خودم و بگید بابات فلان اشتباهی کرد برای همین مجازاتش خدا دخترشو میسوزونه؟؟؟ یا اینکه بگید دل فلان خاستگارت رو شکستی؟؟؟
خدایا شکرت.
مرسی که اینقدر هوامو داری.
عاشقتم.