اخلاق کوی گلستان (1)
اخلاق کوی گلستان (1)
سلام
یک روز وارد کلاس که شدم میثم مثل ابر بهار اشک می ریخت برام عجیب بود میثمی که برا خودش بزن بهادر بود حالا این جور داشت زار می زد گفتم: چیه میثم؟! گریه تو گلو گفت: آقا کیفمو انداختن.
گفتم: تو برای یک کیف این جور اشک می ریزی من فک کردم کله ات کنده شده که این جور خودتو سیاه کردی!
گفت: آقا تو کیفم، قرآن بوده، حالا من چی کار کنم؟!
بدرود
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |