بعد از مدت ها سکوت تنها چیزی که می تونه کمی تسکینم بده همین خلوت وفادار همیشگیه ...
هیچکس نیست . تقریبا تمام آدمایی که اینجا رو دنبال می کردن به دنبال سرنوشت از نوشتن دور شدن ...
ولی من وقتی کم میارم یادم میاد اینجا هست ...
یادم میاد آدم هایی که انقدر نوشته هام براشون مهم بود که تک تک غلط املاییهامو می گرفتم ...
جایی که هیچکس اذیتم نمی کنه . سرزنشم نمی کنه . به کسی غیر از من حق نمی ده . خلوت اینجا رو با بهشت عوض نمی کنم ...
بزرگ شدم ... قد کشیدم ... رویا بافتم ... آرزو کردم ... ولی وقتی بهشون رسیدم همشون پریدن ...
رویا ها و آرزوها دود شدن و رفتن هوا ....
حالا منم یه اتاق غریبه یه آدم غریبه تر از خودم یه دنیا نگرانی یه دنیا افسوس یه قلب شکسته ....
از پنجره خبری نیست . از آسمون شب و ستاره هاش . از گل هایی که کاشتم . از شعرهام خبری نیست .
کاش یادم بیاد کی بودم ...
کاش یکی یادم بیاره عاشقی رو ...
کاش یکی بهم بگه تو عاشق ترین دختر دنیا بودی کی گمت کرد تو این برهوت ...
کی خط خطی کرد دفتر سفید قلبمو که حالا انقدر سیاهم و آشوب ...
خدایا دلم برات تنگ شده ... دلم برای حضورت توی لحظه هام تنگ شده ...
چرا انقدر دورم ازت ... چرا همه چی مزه ی غریبی و تلخی داره ...
چرا ته وصل هجرانه و دوری ...
امشب بیاد گذشته ها می خوام تا صبح بشینم و آرزو ببافم ...
انقدر آرزو ببافم که صبح که پا میشم همه چی مثه روز اولش باشه ...
من دوباره بچه شده باشم ... دوباره عزیز دردونه ی خونه ی باباییم باشم ...
دوباره برادرم کنارم باشه مثه یه مرد و نذاره آب تو دلم تکون بخوره ...
دوباره عاشق بشم ...
دوباره یکی رو دوس داشته باشم و دوباره یکی دوسم داشته باشه ...
براش بنویسم و اون برای من ...
برام شعر بخونه و بهم عاشقی کردنو یاد بده ...
دلم فقط کمی محبت می خواد ...