دستای لرزون مادر بزرگ
دستای لرزون مادر بزرگ
انقدر دستش میلرزه که نمی تونه قاشق رو نزدیک دهنش ببره ...
صدای برخورد قاشق و چنگالش بهم ، بدون اینکه موفق بشه چیزی رو نزدیک دهنش ببره بغضمو زیاد می کنه .
عصبی شده ... منم عصبی شدم ...
یهو قاشق چنگالمو می ذارم توی بشقابمو و قاشق چنگالشو چنگ می زنم و می گم خودم بهت غذا میدم . صورتشو غم می گیره دستای پیرشو می ذاره روی دستم میگه : نه! خودم می خورم به خدا .
با عصبانیت قاشق رو پر می کنم و می برم نزدیک دهنش و تازه می فهمم دارم به روش میارم که دیگه نمی تونه یه غذای تمیز بخوره بدونه اینکه یه دونه برنج هم بیرون نریزه از بشقابش .
میگه : مادر پره . نمی ره تو دهنم خالیش کن .
این دفعه سعی می کنم مهربون تر باشم . خوب خالی میکنم محتویات توی قاشق رو . چون می دونم آدمی که بغض داره حتی یه دونه برنج هم تو دهنش تبدیل میشه به کوه و پایین نمی ره .
اون بغض آلود و من اشک آلود ...
اون از پیری و محبت شرمنده شده من از جوونی و بی محبتی روزگار ...
پ.ن : روز مادر مبارک . روز زن هم مبارک .
این فکر که همه ی آدما مرد و زن از یک زن به وجود اومدن خوشحالم می کنه . یه حس خوبی بهم میگه من قدرتمندم و قدرت یک زن نه صدای بلندشه نه پول تو جیبش نه قد بلند و هیکل تنومندشه . قدرت زن گذشتشه . ظرافتشه . صبوریشه . و هزاران صفت دیگه که توی هیج مردی نیست . افتخار میکنم به زن بودنم .