تنهاييت مبارك
تنهاييت مبارك
ديشب از خونه زدم بيرون.دلم براي ديدن آدما تنگ شده بود.
شروع كردم گريه كردن.مهم نبود آدما چي ميگن و چطور نگام ميكنن.
گريه ميكردم كه تنهام و بي پناه.براي مادرم كه روزش بود و كلي عصه خورده بود از غم تنها دخترش.براي پدرم كه نجابتش باعث ميشد از من نپرسه چرا صورتم آب شده.گريه ميكردم براي اينكه اگه يه لحظه تو زندگي من نباشن من خيلي بي پناه ميشم.
يه موتور از وسطاي مسير افتاد دنبالم.هدفش كيفم بود .بار دوم كه نزديك شد چسبيدم به شمشادها .انقدر ترسيده بودم كه نميدونستم چيكار كنم.
رفتم طرف ديگه ي خيابون و خودمو بين مردم قايم كردم.
همه س سينماها بليتشونو فروخته بودن.
جايي نداشتم برم.سردم بود و پاهام ذق ميزد.
دلم يه چيز خنك ميخواست انقدر داغ بود دلم كه دلم ميخواست تمام يخ هاي دنيا رو قورت بدم بلكه اروم شم.
بفكرم رسيد براي مامان يه هديه بگيرم.
ديشب همه با خانواده هاشون اومده بودن بيرون.بهشون نگاه ميكردم ميخواستم ببينم غير از من يكي ديگه هست كه تنهايي كشونده باشتش تو خيابون.
براي مامان دو تا هديه گرفتم.ميخواستم تلافي بي مهري بقيه رو براي مادرم در بيارم.
هيشكي خونه نبود. كليد نداستم. به خودم ميگفتم خدا رو شكر نه دوستي نه همدمي فقط خدا.
و فكر بودم كه تبليغ فيلم ابد و يك روز رو توي سينما ديدم از شانس من فقط يه بليت داشت اونم براي من.
سينما پر بود از آدما.فيلم شروع شد. فك ميكنم اين بهترين فيلمي بود كه تا حالا ديده بودم.
وقتي رسيدم خونه تمام يادگارياشو از بين بردم.تمام گلهاشو زدم توي ديوار. بوي دروغ و نفرت اتاقمو گرفته بود.
ديشب يه مسير 100متري رو با تپش قلب و ترس شديد گذروندم. همون خيابوني كه براي اولين بار بدبختيمو رقم زد.هيشكي نبود يه خيابون تاريك با مغازه هاي بسته.اينجا بود كه فهميدم بايد رهاش كنم.
اينهمه تنهايي لايق من نيست.لايق آدميه كه خودشم نميدونه از زندگي چي ميخواد و شخصيتش چيه.
ديشب وقتي توي اتاقم از حال رفتم فقط مامان بود كه بالاي سرم اومد.
فقط اون ميتونه بفهمه ديشب من چي كشيدم.
تنهاييت مبارك....
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |