مبارزه با ذهنم
مبارزه با ذهنم
لباسای جلسه سوم خواستگاریمو نو پوشیدم که یادش بندازم چی بودیم چی شد ...
امشب خونه ی عموم دعوتیم ...
قراره پا گشا کنن ما رو ...
کسی از دل من ولی خبر نداره ... از دل مامان از دل بابا ...
مامان میگه نگاهش که کردم یادم رفت از دستش عصبانی بودم . اما من نگاهش نکردم که یادم نره چند روزه چی بهم گذشته . که یادم نره اگه من خودمو دوست نداشته باشم بقیه ای هم وجود نداره برای دوست داشتن من .
امروز با استادم درد و دل کردم . تویه سفر باهامون بود . فهمیده بینمون چی می گذره .
بهم گفت سعی کن انتخاب درستی بکنی ...
بهم تمرین داده که اول خودمو پیدا کنم . بهم گفت از هر کسی که دوست داری خودتو رها کن . از تمام قضاوت ها ، برچسب های خوبی و بدی و زشتی و زیبایی ... اونوقت اگه بردی میتونی بهتر زندگی کنی ...
جدایی آسونه ولی وصل خیلی سخته ...
این روزا روزای خوبی نیست ...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |