اعتراف عاشقانه
اعتراف عاشقانه
امروز حوالى ظهر برگشتیم رشت.اصلا دلم نمیخواهد از مسافرتمان بنویسم یا حتى به آن فکر کنم.از بس غم آلود بود!رودخانه هم که خشک بود و حالمان گرفته تر شد!
فقط یک جاییش را خیلى دوست دارم بنویسم.خیلى دلم میخواهد هى مرورش کنم.هى یادم بیاید و خوشى بدود زیرِ پوستم.
پدر و مادرم بعد از سى و پنج سال زندگى مشترک،هنوز همدم یکدیگر هستند و یکى از مورد علاقه هایشان این است که دور از چشم بقیه،یک گوشه بنشینند و پچ پچ کنند.آن روز توى خانه ى پدربزرگ مرحومم،مامان کلى بغض داشت و در و دیوار را نوازش میکرد و حتى دلش نمى آمد گَرد روى میزها و لوازم خانه را پاک کند،مبادا که "تار مویى،نقش دستى،شانه اى"، از پدربزرگم جا مانده باشد و از بین برود!
بابا دست به کار شد و چاى دم کرد و میوه برداشت و یک قالیچه زد زیر بغلش و صدا زد خانوم گل،بیا برویم توى حیاط دو کلام گپ بزنیم،یک چایى به ما بده،یک ذره تخمه بشکنیم و ... بالاخره مادرم را از آن هواى دلتنگى بیرون کشید و با خودش برد توى حیاط.من نمیخواستم فآل گوش بایستم،فقط میخواستم تماشایشان کنم بلکه حالم خوب بشود و درد گلویم فراموشم شود!
بابا خودش میوه پوست میکند و از خاطرات خوب روزهاى جوانیشان توى آن خانه تعریف مى کرد.یکهو زُل زد توى چهره ى مادرم که با لبخند و نوازش نگاهش مى کرد و گفت،ببخش که از درس و دانشگاه انداختمت!ببخش که نگذاشتم پیشرفت کنى.و بعد از اینهمه سال علت این کارش را اعتراف کرد و از مادرم حلالیت خواست!
گفت تو خیلى از من سرتر بودى،هنوز هم هستى!گفت من آن روزها مى ترسیدم توى تحصیل هم از من جلو بزنى و از دستم بروى!سرش را پایین انداخت و از مادرم حلالیت خواست.و مادرم فقط با لبخند تماشایش کرد و با غرور گفت،من اگر تمام دنیا را میگشتم بهتر از تو پیدا نمى کردم!
من و خواهر و برادرهایم بارها و بارها شاهد ابراز علاقه ى بین پدر و مادرم بوده ایم اما،این اعتراف عاشقانه جورِ دیگرى به دلم نشست!