یک غلط کردم خاصى تو چشم هایم بود که بابا ندید!
یک غلط کردم خاصى تو چشم هایم بود که بابا ندید!
امروز توى مسیر برگشت از ماهیگیرى،درباره ى این حرف زدیم که من خیلى تلاش کردم که خوب درس بخوانم و دختر خوبى براى خانواده بوده ام و هرگز بابت من استرسى را متحمل نشده اند
گفتم پشیمانم از عمرى که براى این رشته صرف کردم و کاش با رتبه ام پزشکى میخواندم
پدرم خیلى جدى پیشنهاد کرد برایم یک کلینیک ترک اعتیاد راه بیندازد و اصلا هم دلواپس مجوز و امور ادارى اش نباشم.
گفت از بین دوستانت یک پزشک معتمد پیدا کن و از هم کلاسیهاى دانشگاهى ات دو سه نفر بیکار جویاى کار
راستش،من از معتادها مى ترسم
در واقع،وحشت دارم!
بابا کلى قول داد که در تماس مستقیم با آنها نباشم و فقط و فقط مدیریتش کنم اما،از اسمشان هم مى ترسم!
عصر هم به یکى از استادهایمان زنگ زد و کلى مشورت کرد و خوشحال بود از اینکه ایده اش مورد استقبال استادمان واقع شده
من،مى ترسم
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |