صبحت بخیر عزیزم
صبحت بخیر عزیزم
چقدر ناآرومم!
از خواب ها بیزارم.
وقتى خوابت صامت باشه و تو فقط تماشاچى یک مشت اتفاق عذاب آور باشى،با تمام خستگى،دوباره خواب به چشمات نمیاد.و این میشه که من از ساعت پنج صبح بیدارم و دارم به اون سکوت مسموم فکر میکنم.
چقدر دخترم رو دوست داشتم!شبیهِ عکس هاى دوره ى ابتدائىِ خودم بود و موهاش،شکلِ توى آرزوهام!
موهاى بلندِ فرفرى!
نشسته بود زیر پاهام و من روى زمین بى حرکت دراز کشیده بودم.من مرده بودم و اون اشک میریخت!من مرده بودم اما از اشکاى دخترم درد میکشیدم!صداى قلبش رو میفهمیدم!توى دلش داد میزد که باورش نمیشه دیگه منُ نمیبینه!
و عجیب این بود که دخترم رو بیشتر از سهراب دوست داشتم!!!!!!!
از لحظه اى که بیدار شدم،دنبالش مى گردم!
که بغلش کنم.که آرومش کنم.که بگم من کنارتم آرومِ جونم!که ببوسمش،و عطر تنش رو عمیییییق نفس بکشم!
چقدر خواب ها بى رحمن!
درست مثل زندگى!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |