نه انگار که چیزى عوض کرده ما رو،هنوزم همونى،ببین روزگارو!
نه انگار که چیزى عوض کرده ما رو،هنوزم همونى،ببین روزگارو!
قبلا در مورد پسرعموم نوشته بودم.اینکه در مورد ازدواج وسواس پیدا کرده و هرکسى به دلش نمیشینه!
امشب بهم پیام داد که هروقت آزاد بودى،مفصل حرف بزنیم.گفتم ساعت ده میتونه به یه شام خوب دعوتم کنه.
گفت شام بمونه واسه وقتى که مشکلم رو حل کردى.امشب فقط یه بستنى قیفى:|
برعکس تصورم اصلا از چیزى ناراحت نبود،فقط کمى مضطرب به نظر میرسید.
شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش،از دوران دانشجویى و سربازیش.
وقتى دانشجوى ارشد بوده،خواهر یکى از همکلاسیاش،کارشناسى همون دانشگاه قبول میشه و پسرعموم که ماشین داشته بارها و بارها دوستش و خواهر دوستش رو برده و آورده و این مراودات باعث شده پسرعموى نازنین من دل در گرو عشق خواهر همکلاسیش بذاره!
از اونجایى که بچه هاى فامیل ما،بلا استثناء،در ابراز علاقه و پیش قدم شدن براى ایجاد رابطه بى زبون هستن،پسرعموى منم هیچى از علاقه ش بروز نمیده و با خودش فکر میکنه تا بره سربازى و برگرده اون دختر کوچولوى هجده ساله،فوقش تا نیمه هاى کارشناسى رسیده و حتما بعدش میخواسته اول معضل شغل و مسکنش رو حل کنه و بعد رسما بره خواستگارى و به مرادش برسه!
اما چرخ روزگار برخلاف آرزوهاش چرخید و اون دخترکوچولو ازدواج کرد!وقتى هنوز پسرعموم سرباز بود،دوستش واسه عروسى خواهرش دعوتش کرد و باقى ماجرا!
امشب،خوشحالى پسرعموم از این بود که فهمیده سه ساله که اون خانوم کوچولو از همسرش جدا شده!
بله،پسرعموم از من خواست عقلامون رو روى هم بذاریم تا ببینیم چجورى این مساله رو به عمو و زن عمو بگیم؟!
و تأکید کرد،
و تااااکید کرد که انتخاب اول و آخرش همون خانوم کوچولوئه!و من مامورم که اینا رو به عمو و زن عمو انتقال بدم!
گفت اصلا براش مهم نیست که اون دختر چندسال با یه نفر زیر یه سقف زندگى کرده و همین الانش هم،به اندازه ى همون روزا از دیدنش هیجان زده میشه و قلبش میلرزه!
براى پسرعموم خوشحالم که تونسته یه عشق رو تا این حد،اینهمه سال،تو قلبش حفظ کنه:)
حالا چجورى به زن عموم بگم؟!