31 اردیبهشت
31 اردیبهشت
اعتراف می کنم از اینکه به من نگفتند و رفتند در حد چی ناراحت شدم. اولش فکر کردم دارد شوخی می کند، بعد وقتی دیدم قضیه خیلی هم جدی است تعجب کردم، بعدترش که یادم افتاد می دانسته من خودم را برای چنین ایوِنت ای به هلاکت می رسانم و با این حال به من نگفته واقعا ناراحت شدم.
یک ساعت بعدش که دیدم شان، احتیاج به دوربین شکاری و تلسکوپ و عینک نداشت - نگاه من کاملا رنجیده بود. می خواستم بهش بگویم من هنوز بعد از 5 سال همان آدم قبلی ام، ولی آیا شما همان آدم های قبلی هستید؟
آیا شما، واقعا همان آدم های قبلی هستید؟ ...
ضمیمه 1 : یک صبح دل انگیز جمعه که سحرخیزانه از 6 صبح بیدار شوی، آهنگ "بدون تو" منصور - که البته دارای شعری بسیار بند تُمبانی و درپیت است ولی من بسیار به این آهنگ علاقمندم! - را گوش کنی و از بالکن این مدل صحنه های قشنگ را نظاره گر باشی ...
و فکر کنی، واقعا همینطوری است که
خونه ای که بدون آغوشه،
خاموشه ...
ضمیمه 2 : وانمود کردن خیلی راحت است. وانمود به اینکه ما هنوز همان آدم های قبلی هستیم و هنوز از "با هم حرف زدن" کلی بهمان خوش می گذرد و اصلا ذوق مرگ می شویم از دیدن یکدیگر، انگار هیچ کس دیگری توی این دنیا وجود ندارد و فقط ما هستیم و ما ...
دیگر حتی به تلاش برای یافتن جمله هایی که نشان دهنده ی خوشحالی ظاهری ام باشد هم نیازی نیست، مدت هاست این نقش و تمام جمله هایش را از حفظ بازی می کنم.
ضمیمه 3 : سوال اینجاست که چرا اصولا ژِن مادرهایی که خیلی خوشگل هستند به پسرهایشان منتقل نمی شود؟ چرا کروموزوم های پسرها در دریافت ژن خوشگلی مادرهایشان معمولا انقدر بی استعداد عمل می کنند؟
ضمیمه 4 : کتاب های محمود دولت آبادی به نظر من از آنهایی هستند که باید حتما خوانده بشوند مهم نیست ازشان خوشت می آید یا نه. اما به هر حال من زیاد نظر مساعدی به کتاب هایش ندارم، یک جوری بهشان وصل نمی شوم.
گفته شده بود راهنما در مسیر شناخته خواهد شد. بمانید تا به شما علامت داده شود. و در چنان احوالی تاب و توان هر آدم نسبت می یافت با نهایت کنش-واکنش سلسله اعصاب که یکی از آن ها توانایی ذهن بود و این که درون ذهن هر شخص چه میزان اندوخته وجود داشته باشد از دانایی و تجربه که بتوان با ورز دادنِ آن ذخیره ها خود را دچار کرد تا زمان بگذرد جدا شده از چسبندگی اش بر زمان، بر لحظه لحظه ی زمان که چنان کند و انگار تسخرزنان بر لحظه هایی ذلت بار که می گذشتند و نمی گذشتند.
نثر دولت آبادی خیلی خاص است. به نظرم یکجوری است که نمی شود مثلا توی اتوبوس کتاب هایش را خواند، نمی توانی بشنوی خانم پشت سری توی زنبیل خریدش چند کیلو سیب زمینی گذاشته و همزمان کتاب بخوانی و ذهنت روی هر دو قضیه تمرکز داشته باشد. قلم اش یکجوری است که باید شش دانگ حواست را جمع نثر کتاب بکنی تا ماجرای کتاب دستگیرت شود.
من با این مدل کتاب ها زیاد ارتباط برقرار نمی کنم.
یک ساعت بعدش که دیدم شان، احتیاج به دوربین شکاری و تلسکوپ و عینک نداشت - نگاه من کاملا رنجیده بود. می خواستم بهش بگویم من هنوز بعد از 5 سال همان آدم قبلی ام، ولی آیا شما همان آدم های قبلی هستید؟
آیا شما، واقعا همان آدم های قبلی هستید؟ ...
ضمیمه 1 : یک صبح دل انگیز جمعه که سحرخیزانه از 6 صبح بیدار شوی، آهنگ "بدون تو" منصور - که البته دارای شعری بسیار بند تُمبانی و درپیت است ولی من بسیار به این آهنگ علاقمندم! - را گوش کنی و از بالکن این مدل صحنه های قشنگ را نظاره گر باشی ...
و فکر کنی، واقعا همینطوری است که
خونه ای که بدون آغوشه،
خاموشه ...
ضمیمه 2 : وانمود کردن خیلی راحت است. وانمود به اینکه ما هنوز همان آدم های قبلی هستیم و هنوز از "با هم حرف زدن" کلی بهمان خوش می گذرد و اصلا ذوق مرگ می شویم از دیدن یکدیگر، انگار هیچ کس دیگری توی این دنیا وجود ندارد و فقط ما هستیم و ما ...
دیگر حتی به تلاش برای یافتن جمله هایی که نشان دهنده ی خوشحالی ظاهری ام باشد هم نیازی نیست، مدت هاست این نقش و تمام جمله هایش را از حفظ بازی می کنم.
ضمیمه 3 : سوال اینجاست که چرا اصولا ژِن مادرهایی که خیلی خوشگل هستند به پسرهایشان منتقل نمی شود؟ چرا کروموزوم های پسرها در دریافت ژن خوشگلی مادرهایشان معمولا انقدر بی استعداد عمل می کنند؟
ضمیمه 4 : کتاب های محمود دولت آبادی به نظر من از آنهایی هستند که باید حتما خوانده بشوند مهم نیست ازشان خوشت می آید یا نه. اما به هر حال من زیاد نظر مساعدی به کتاب هایش ندارم، یک جوری بهشان وصل نمی شوم.
گفته شده بود راهنما در مسیر شناخته خواهد شد. بمانید تا به شما علامت داده شود. و در چنان احوالی تاب و توان هر آدم نسبت می یافت با نهایت کنش-واکنش سلسله اعصاب که یکی از آن ها توانایی ذهن بود و این که درون ذهن هر شخص چه میزان اندوخته وجود داشته باشد از دانایی و تجربه که بتوان با ورز دادنِ آن ذخیره ها خود را دچار کرد تا زمان بگذرد جدا شده از چسبندگی اش بر زمان، بر لحظه لحظه ی زمان که چنان کند و انگار تسخرزنان بر لحظه هایی ذلت بار که می گذشتند و نمی گذشتند.
نثر دولت آبادی خیلی خاص است. به نظرم یکجوری است که نمی شود مثلا توی اتوبوس کتاب هایش را خواند، نمی توانی بشنوی خانم پشت سری توی زنبیل خریدش چند کیلو سیب زمینی گذاشته و همزمان کتاب بخوانی و ذهنت روی هر دو قضیه تمرکز داشته باشد. قلم اش یکجوری است که باید شش دانگ حواست را جمع نثر کتاب بکنی تا ماجرای کتاب دستگیرت شود.
من با این مدل کتاب ها زیاد ارتباط برقرار نمی کنم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |