#7
#7
من که قرار نبود دلم را بدهم دست تو! بود؟
نبود.یادم هست که نبود.
اما آن شب سرد زمستانی ... آه، آن شبِ سردِ زمستانی!
سعیدیه بودیم،سعیدیه بالا. سردم بود و شال گردنت را به من دادی و من آن موقع حتی نمیدانستم که شالت را فقط به خاطر اینکه مبادا من سردم بشود با خودت اینور و آنور میبردی...
میخواستیم از خیابان رد شویم و خیابان هم کم شلوغ نبود. تو که یه سرو گردن از من بلندتر بودی سرت را به جهت مخالف نگاه من چرخاندی و منتظر ماشینها را نگاه کردی و برق چشمانت... چشمان سیاهت...
آه...عزیزِجان!
عزیزِجان!
و بعد به زمین چشم دوختم! راستش را بگویم ترسو بودم. نمیتوانستم به چشمانت نگاه کنم. چشم؟ چشم نبودند که! سیاهچاله هایی بودند که نگاهم را به ستارگانی در افق تبدیل میکردند!
من که روزی صدها و هزاران مرتبه به چشمانت نگاه کرده بودم، من که هرروز تلاش میکردم با شیطنت کردن خجالت را به چشمانت بکشانم و لبخند بزنم، من که بارها از چشمانت عکس های نمای نزدیک گرفته بودم و هربار نترسیده بودم. نلرزیده بودم،.نلغزیده بودم. به افق کشیده نشده بودم. رنگ نباخته بودم. برق چشمانت را اینبار با چه افسونی اذین بسته بودی؟
نمیدیدمت... نمی شنیدمت. من در تو غرق بودم...
نمیدانم کی رسیدیم. نمیدانم کی زنگ خوابگاه را زدم.
پرده های بزرگ و کثیف و بدرنگ خوابگاه، بعضا به کار میآیند! مثلا مناسبند که پشتشان خودت را پنهان کنی و نفس بگیری تا حالت میزان شود...
آخ... شالت هم که جاماند!