#5
#5
چه تلاش بیهوده ای است بازشناختن یک نفر از خاطره هایی که برایت باقی گذاشته است.
من لعنتی چرا نتوانستم وقتی کنارت هستم اینگونه بشناسمت که حالا می شناسم؟
هیچ کس حتی باور نخواهد کرد که من خودم چمدان هایت را برایت بستم، هیچ کس باور نمیکند که من خودم یادگاری هایی که برایت خریدم را مرتب و مطمئن کنار هم در یک کارتن بسته بندی کردم. حق هم دارند!
هیچ وقت نمیدانستم انقدر میتوانم قوی و محکم باشم... اصلاح میکنم؛ هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم ظاهری انقد قوی و محکم از خودم نشان بدهم. آنقدر که همه بگویند موقتی است و باورشان نشود که تو رفته ای که بروی... باورشان نشود که خودم راهیت کردم... که خودم با دستهای خودم چمدان هایت را بستم.
چقدر خوب بود که وقت بستن چمدانهایت تنها بودم... موهایم را دانه دانه از شال گردنت جدا کردم. لباسهایت را دانه دانه بوییدم و از عطر هرکدام فهمیدم کدام روز هفته آن لباس را پوشیده بودی...یکبار چمدانت را چیدم اما دلم با یکبار بستن راضی نمیشد... پس از نو، دوباره چمدانت را بستم.
بعد از رفتنت، برای رفتنت اشک نریختم... برای پشیمانی های خودم اشک ریختم... و هربار که عاطی پویا را سرزنش کرد و تنها گذاشت، دلم گرفت و صدایم لرزید... اما -محکم تر از چیزی که فکرش را کنی- با خنده بهش فهماندم که پشیمان میشود روزی اگر چمدانهای پویا را ببندد...