#3
#3
امروز از سر اجبار خیابان هنرستان را قدم زدم... از ابتدا تا انتها، و بعد میرزاده ی عشقی را. البته فقط شروعش اجباری بود!دیروز فراموش کردم جزوه ی مهدیه را پس بدهم و امروز مجبور شدم به خاتون بازگردم و جزوه اش را ببرم. و این جزوه ی جا مانده باعث شد هم زهره ی چشم دگمه ایم را ببینم و هم دوباره به خیابان هنرستان پا بگذارم، بدون تو!
دومین باری بود که بعد از زفتنت پا در این خیابان میگذاشتم. چقدر این خیابان پر از خاطره است! اما یادم هست وقتی که بودی این خیابان کوچکترین اهمیتی برای هیچکداممان نداشت.
عزیزم بگذار بگویم همه چیز سر جایش است، هیچ چیز عوض نشده...تکان نخورده. کوچه ی پشت خاتون و باغچه هایش هنوز سر جایشان هستند و عطر تند گلهای وحشیشان هنوز مرا به عطسه می اندازد... پله ی سنگی سیاهی که تو هر روز روی آن منتظرم می نشستی تا بیایم هم هنوز همانجاست و البته همانقدر کثیف! رودخانه ای که از پشت پنجره ات میگذشت هم هنوز همان بوی افتضاح را میدهد. راستی! پنجره ی اتاقت امروز پرده نداشت، فک کنم خانه خالی است و برای اجاره اش گذاشته اند! فامیلی مال بسته بود اما، ولی من هنوز میتوانستم صدای خنده هایمان را از پشت درها و کرکره ها بشنوم وقتی که فروشنده مودبانه گفت که خانم و آقا میتوانند از طبقه ی بالا هم بازدید کنند و لپ هایش گل انداخت و به سرعت از ما دور شد و با خنده هایمان تنهامان گذاشت. کوچه ی پشت دیباج و پیچک هایش هم هنوز همانجا هستند... دیباج هم همانجاست! یادت هست ساعت 11 شب به پنجره ی عاطی سنگ میزدیم و میخندیدیم؟
گلهای یاس و بیراهه ها و اطلسی ها ی خیابان همه سرجایشان بودند. نمیدانی خیابان چه عطر یاسی داشت!
مغازه ی مجهول الهویه هم همانجا بود و دوبار گلفروشی شده بود! اولین کاکتوست را از همینجا برایت خریدم... فکر میکنم در این سه سال حداقل 3بار شیشه هایش راشسته باشد اما هنوز پر بود از جاد دست های منو تو و پرستو که نیمه شب بازیمان گرفته بود و بخار روی شیشه را نقاشی میکردیم! هنوز جای انگشتانت را میدیدم...
پیچ زندان هم همانجا بود... زمین خالی هتل ولی پر شده بود از شقایق...یادت هست یک روز تمام سعی کردی تلفظ کلمه ی شقایق در زبان محلیتان را به من یاد بدهی؟
عزیز من! عزیز من!
همه چیز همانطور است که پیشتر بود... فقط... فقط...
بگذریم...
پ.ن:سرت را قدری بیاور جلوتر تا باز هم آهستهتر بگویم:
بهترین دوستِ انسان،
انسان است نه کتاب!!!
کتابها ، تا آن حد که رسمِ دوستی و انسانیت بیاموزند، معتبرند،
نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده،
تو را در خود
غرق کنند و فرو ببرند.
تو در کوچهها
انسان خواهی شد
نه در لا به لای کتابها...
از کتاب "یک عاشقانه آرام "
اثر "نادر ابراهیمی"