از نفس افتادم
از نفس افتادم
آخ! ته کشیدهام!
حالم بد است و هیچ چیز نمییابم که اندک تخفیفی باشد بر دردهای بیشمارم
آینه را نگاه میکنم! لبخند میزنم... لبخند میزنم و لبخند میزنم و لبخند میزم... آنقدر که گونههایم درد میگیرند... اما چشم تنها بخش از وجود آدمی است که همیشه صادق است... چشمانم همانطور باقی میمانند؛لبخند نمیزنند.
سکوت میکنم... سکوت میکنم و سکوت میکنم و سکوت میکنم! به خودم که میآیم میبینم صدای نفسهای بریده بریدهام به ناله بیشتر شبیهاند تا کم آوردن نفس در سربالایی. سکوت میکنم.
سندانها رها میشوند! یکی بعد از دیگری... له میشوم... متلاشی میشوم، میخواهم فریاد بکشم از درد... که راننده تاکسی -به موقع- با برگرداندن باقی کرایه نجاتم میدهد. آرام باش دختر، اینجا فقط یک تاکسی است و تو یک مسافر سادهای.
مسافر سادهای که نمیداند مسیرش کجاست... نمیداند کی پا در این تاکسی گذاشته و مقصد کجاست؟ فقط آرام مینشیند و مینشیند و مینشیند...
تمام شدهام عزیز دل! نمیبینی؟
تمام شدهام دلّکم.
هرچه رنگ بر در و دیوار وجودم بود خرج تو کردم... برایت رنگین کمانی ساختم و تو را مسافرش کردم و هیچ یادم نبود اگر تو نباشی، اگر خودم نباشم، هیچ کسی نیست که مرا مسافر رنگین کمانش کند...
از تو گله دارم. شاید زیاد.
اما تو که مقصر نبودی...
من خودم را نمیشناختم!
آخ عزیز جان!
از نفس افتادم...