بنداز جونم
بنداز جونم
نیمه چارک سه قد تخته بنداز جونم ،
استاد بنّا به کارگرش هی دستور می داد و اون هم آجرهایی رو که از قبل به اندازه های مورد لزوم دیوار چینی لازم بود جور کرده بود رو براش پرت می کرد ، مجید خیلی وقت نبود رفته بود شاگرد بنّایی با حال و روزگار این طبقه چندون آشنا نبود اصطلاحاتشون رو بلد نبود گفت اوسّا این جونم دیگه چیه؟ اوسّا بنا گفت جونم یعنی اینکه دیر بندازی پاره آجر اومده توی سرت ، بنداز بینم پسر سه قد نیمه تخته چارک جونم...
مجید دم غروب تموم بدنش خورد و خمیر بود اوسا بنّا کارش رو کنترات گرفته بود و برای همین هم از مجید زیاد کار می کشید ، سر شام مادرش گفت چه خبر بود سر کار ؟ مجید گفت سه قد نیمه چارک تخته بنداز جونم ، مادر مجید گفت وا بچّه نکنه پاره آجر اومده توی سرت ؟ مجید گفت نه ننه ولی همین روزا میاد غصّه اشو نخور...
نیمه چارک سه قد تخته بنداز جونم ./.