در خانه چراغ نیست
در خانه چراغ نیست
ملّانصرالدین رو می شناسین ؟ من زندگینامه های زیادی در موردش خونده ام ، هیچ مورخی در وجود این شخص شک نکرده ولی بر سر اینکه محل زندگی و تولدّش کجا بوده و دقیقا در چه زمانی زندگی می کرده اختلاف وجود داره ، ولی در بین این اقوال مختلف من به سلیقه خودم روایت یکنفر از این مورخین که متاسفانه اسمش الان به یادم نمیاد و قبل از انقلاب کتابش رو خونده ام رو بیشتر پسندیده ام ، به عقیده اون شخص و بنا بر تحقیقاتی که کرده بود به این نتیجه رسیده که ملّا نصرالدین در عهد شاه عباس دوّم از سلسله صفوی و در شهر اصفهان زندگی می کرده و یا یکی از شهرهای همجوار اصفهان ، کار مشخصی نداشته و از هر طریقی که ممکن می شده بغیر از اینکه بره و سرباز حکومتی بشه لقمه نونی در می آورده و با زن و بچّه هاش می خورده ، چند بار ازدواج کرده بوده ولی هیچ وقت در آن واحد دو زن نداشته و دلیل ازدواج هاش که به سه بار می رسه فوت همسر قبلیش بوده ، مردی بوده بذله گو و اندکی خسیس ولی در جای خودش هم گاهی به مستضعفین واقعی کمک می کرده و در این راه حتّی ممکن بوده که جون خودش رو هم بخاطر حمایت زبانی از یه مظلوم به خطر بندازه ، شکمباره بوده ولی نه سر سفره خودش بلکه اگه به ضیافتی دعوت می شده سفره صاحبخونه رو سیاه می کرده ، مردم شهری که درش زندگی می کرده مونده بودن حیرون که براش احترام قائل باشن و یا همیشه مسخره اش کنن ، زبون تیزی داشته ولی به موقع هم وقتی که سمبه رو پر زور می دیده جا خالی می کرده ، کسی به خاطر نداشته که ملا رو در حال نزاع دیده باشه ، صحبت های حکیمانه هم در بین گفته های مضحکش کم نبودن ، اینکه بهش می گفتن ملّا به دلیل روحانی بودنش نبوده بلکه چون سواد خوندن و نوشتن داشته و گاهی هم مکتب خونه ایی راه می نداخته و به بچّه های مردم خوندن و نوشتن یاد می داده باعث میشه که این لقب روش بمونه ، در امور مذهبی به فتوای خودش عمل می کرده و در ضمن ادّعایی هم در مورد اینکه در زمینه علوم دینی دارای مدارجیه نداشته ، در بین غذا ها به خاگینه و آبگوشت علاقه زیادی داشته ، اگه می خواین بگین که آیا علاقه خود من به آبگوشت از همونجا ناشی میشه باید بگم که نه و من در مورد شکم مقلّد کسی نیستم ، ساده لباس می پوشیده ولی تمیز ، از کثیف بودن در هر چیزی متنفر بوده و گاهی این رعایت نظافت رو تا سر حد افراط هم می رسونده تا جایی که بعضی ها بهش می گفتن وسواسی ولی به عقیده من این صفت بهش نمی چسبیده ، مردم اون زمانه براشون عجیب بوده که چرا باید یه نفر بعد از هر بار که به مستراح میره دستش رو با آب و صابون بشوره و خونواده اش رو هم به این کار عادت بده و یا از زنش قبول نکنه که یکذره خاک بیاد توی زندگیش و لذا بهش می گفتن وسواسی ، همیشه برای تردد بر خر کوچک اندام و سیاهی سوار می شده و مرکب دیگه ایی هم دوست نداشته و هر وقت هم که خرش در اثر مریضی یا پیری سقط می شده می رفته و می گشته و یه خر با همون مشخصات می خریده ، به هر شکل که بوده با حاکم وقت هر کس که بوده رفیق می شده و باهاش رفت و آمد پیدا می کرده تا جائیکه بعضی از اونها در امور حکومتی با اون مشورت هم می کردن و در نهایت ترسی هم از مرگ نداشته و حتّی در آخرین لحظات هم از شوخی دست بر نداشته و در این مورد میگن وقتی که در حال احتضار بوده بر می گرده و به زنش میگه پاشو برو بهترین لباستو بپوش ، زنش با گریه میگه تو داری میمیری و بعد من پاشم برم بهترین لباسمو بپوشم ؟ ملّا میگه آخه می خوام وقتی که عزرائیل میاد جون منو بگیره عاشق تو بشه و بجای من تو رو با خودش ببره که زنش میفته خنده و بهش میگه از دست تو که دم مردن هم دست از شوخی بر نمی داری ، ملا آدم خوبی بوده و آزارش به کسی نمیرسیده هیچ خیرش هم می رسیده ، ادّعای علم و دانش نداشته ولی از خیلی مدّعی های این طریقت دانشمند تر بوده ، اقلّش این بوده که بعد از چند قرن هنوز مردم ما و شنیده ام افغانی ها ازش به نیکی یاد می کنن ، کمه این به نظر شما ؟ اگه ماها هم حداقل برای خودمون یه ملّانصرالدین بودیم بد بود ؟ یه حکایت دیگه هم از ملّانصرالدین براتون تعریف می کنم و تموم ، میگن ملّا دم غروب داشته جلوی خونه اش تو کوچه دنبال چیزی می گشته ، یه نفر می رسه بهش و میگه ملا چیزی گم کردی ؟ ملّا میگه بله ، طرف میگه کجا گمش کردی ؟ ملّا میگه توی خونه ، یارو باز هم بهش میگه پس چرا اینجا دنبالش می گردی ؟ ملّا میگه آخه توی خونه چراغ نیست ، امیدوارم به حقّ مولا علی علیه السلام و به حق گلوی بریده نوه شش ماهه اش هیچوقت خونه اتون بی چراغ نباشه شما عزیزانی که همیشه به من کمترین لطف داشته اید .