بشکن و بالا بنداز
بشکن و بالا بنداز
علیرضا میگه یه روز وقتی بچّه بودم بابام این قصّه رو برام تعریف کرد ،
یکی بود یکی نبود یه بچّه ایی بود که اسمش حسنی بود ، این حسنی خیلی بازیگوش و اذیت کار بود و اینقده تو خونه اذیّت کرد تا بالاخره یه روز پدر و مادرش زدن و از خونه بیرونش کردن ، حسنی رفت تو کوچه ها ویلون شد تا بالاخره رفت در یه دکون که صاحبش ظرف چینی و سفال می فروخت و بهش گفت آقا شاگرد نمی خوای ؟ یارو هم گفت چرا می خوام ، اسمت چیه ؟ حسنی هم که خوب بچّه خوبی نبود یه نیگاهی به ظرفا کرد و گفت اسم من بشکن و بالا بندازه ، صاحب مغازه بهش گفت تو باید شبها توی مغازه بخوابی و مواظب اینجا باشی که دزد نیاد و حسنی هم گفت باشه و شب که صاحب مغازه رفت حسنی در رو از داخل بست ، صبح که صاحب مغازه برگشت دید در باز نمیشه ، زد به در و گفت بشکن و بالا بنداز بشکن و بالا بنداز ؟ ، حسنی هم تا شنید که صاحب مغازه داره میگه بشکن و بالا بنداز بشکن و بالا بنداز شروع کرد به شیکستن و بالا انداختن ظرفا تا اینکه صاحب مغازه زد در رو شیکست و اومد داخل و یه کتک مفصّل اوّل به حسنی زد و بعد هم بهش گفت بچّه چرا زدی ظرفا رو شیکستی ؟ که حسنی هم بهش گفت خوب خودت گفتی بشکن و بالا بنداز منم هی زدم و شیکستم و بالا انداختم ، دیگه چرا منو می زنی ؟ یارو زد حسنی رو از مغازه بیرون کرد و حسنی هم رفت در یه دکون بزازی و بهش گفت آقا شاگرد نمی خوای ؟ یارو گفت می خوام ببینم اسمت چیه ؟ حسنی هم یه نیگاهی به پارچه ها کرد و گفت اسم من زرع کن پاره کنه ، یارو بهش گفت خوب زرع کن پاره کن تو باید شب در دکون بمونی که یه وقت دزد نیاد ها که حسنی هم گفت باشه و شب که شد و صاحب مغازه رفت خونه اون هم در رو از پشت بست و صبح که شد و صاحب مغازه اومد دید در بسته و باز نمیشه ، صدا زد زرع کن پاره کن زرع کن پاره کن ؟ حسنی هم قیچی و زرع رو برداشت و هی پارچه ها رو زرع کرد و پاره کرد هی زرع کرد و پاره کرد تا اینکه یارو زد در رو شیکست و اومد داخل و اوّلش یه کتک حسابی به حسنی زد و بعدش ازش پرسید که چرا پارچه ها رو پاره کردی ؟ حسنی هم گفت خوب خودت گفتی زرع کن پاره کن منم هی زرع کردم و پاره کردم و بعدش یارو حسنی رو با اردنگی از دکون انداخت بیرون ، حسنی رفت و رفت تا به یه دکون کلّه پزی رسید و بهش گفت آقا شاگرد نمی خوای ؟ یارو به حسنی گفت چرا می خوام تو اسمت چیه ؟ حسنی هم یه نیگاهی به کلّه ها کرد و گفت اسم من همه زبونا رو بخوره و صاحب مغازه هم بهش گفت ببین همه زبونا رو بخور تو باید شب تو مغازه بمونی که یه وقتی دزد نیاد ها ، حسنی هم گفت باشه بعد که شب صاحب مغازه رفت خونه حسنی در رو از پشت بست ، صبح زود که صاحب مغازه اومد دید در مغازه بسته صدا زد همه زبونا رو بخور همه زبونا رو بخور ؟ حسنی هم شروع کرد و یکی یکی زبون کلّه ها رو در می آورد و می خورد تا بالاخره صاحب مغازه زد در رو شیکست و اومد داخل و اوّل یه کتکی به حسنی زد و بعدش هم بهش گفت چرا همه زبونا رو خوردی ؟ حسنی هم گفت خودت گفتی همه زبونا رو بخور که دیگه این یکی مثل اون دوتا بی خیال حسنی نشد و یه چاقوی گنده برداشت و گذاشت دنبال حسنی و حسنی هم آقا د فرار و رفت خونه خودشون ولی باباش راهش نداد حسنی هم که خیلی دیگه ترسیده بود از اون کلّه پزه و دلش هم برای مامان و باباش تنگ شده بود قول داد که دیگه پسر خوبی باشه و زیر قولش هم نزد...
آقا قصّه تموم شد فردای اونروز من زدم یه کاسه چینی رو شیکستم البته نه از قصدی ، مادرم بهم گفت علیرضا چرا کاسه رو شیکستی ؟ منم بهش گفتم اسم من علیرضا نیستش بشکن و بالا بندازه که آقا چشمتون روز بد نبینه مادرم که خیال می کرد من از قصدی زده ام کاسه رو شیکستم با دسته جارو افتاد به جونم که من از درد دیگه غش کردم ولی بعدش پا شدم رفتم یه کاسه آب ریختم توی خورشتش غذاشو خراب کردم تازه مهمون هم داشتیم دلمم خنک شد دمم هم گرم ، مگه نه ؟ به جان خودم حال کردم اساسی ، یه چیزی رو بهتون بگم اگه دختر دارین هیچوقت نزنیدش و اگه پسر دارین تو کتک زدنش اندازه نگر دارین زیادیش باعث میشه دیگه وقتی بزرگ شد خیلی دوستون نداشته باشه از ما گفتن بود .