شغاد
شغاد
ببویم بوی عطر شیرین گیسویت در خیال ، بسوزد هر شب تا سحر جگر خونین من ، به وقت تنهایی می نگرم آن عکس خاک گرفته قدیمی را ، از بس که خوانده ام آن نامه قدیمی را جوهرش پاک شده کاغذش پوسیده همچون دل ویرانه من ، خداوندا چه بود سهم این بنده ات از عشق ؟ تو خود می دانی شبهای سالهای جوانی ام را چگونه صبح کردم ، اوسا کریم اشک هایم را ندیدی ؟ ناله هایم را نشنیدی ؟ خون روان شده از چشمهایم را ندیدی ؟ به کوچه لیلی گذر کردم ، به کاخ شیرینم نظر کردم ، فرستادم من به سویش آه و حسرت و تنهائی ام را ، برش گردان کبوتر حامل آن راز درد آلوده را که می دانم بال و پرش شکسته ، خداوندا عید قربان است امروز و روز شادی ثروتمندان بی درد به حج رفته و منم یکی از آن مظلومانی که باید به تقاص حاجی شدن دیگران قربانی شوند ، منم آن رستم خونین تن زخم از دوست خورده که جانش بر لب آمده ، منم آن که تن چاک چاکش را نفس نفس زنان می کشد از چاه برون ، ولی کجاست تیر و کمانی که داد خود را بستانم از تو ای بدتر از شغاد ؟ می شنوی صدای باران را ؟ می شنوی ناله برخورد قطراتش را به وقت زمین خوردن که می گویند عمرمان به سر رسید ؟ دیوانه می پنداری مرا ؟ دیوانه نیستم من فقط جگر سوخته ام .