کمی از گذشته ها
کمی از گذشته ها
تا به حال با گوشی پست نگذاشته بودم
بعد از ان پست سراسر دپرس قبلی زندگی به غایت شیرین گردید
خدا را شکر میکنم به خاطر عقل و هوش و استعداد و روحیاتی که به من بخشید تا بتوانم خودم را به اینجا برسانم
اگر هم به همه انچه میخواستم نرسیدم از کم کاری و شک و تردید های گاه و بیگاه و البته ناشکری های
خودم بوده که امیدوارم بتوانم جبران کنم
هر چه دارم با سختی زیاد به دست اوردم و خودم زندگیم را ساخته ام
وقتی اولین بار پایم را توی این شهر بی در و پیکر گذاشتم هنوز دختر نوجوانی بیش نبودم یک دختر حسابی درسخوان که از اخلاق اجتماعی پایینی برخوردار بودم مثلا نمیدانستم و نمیتوانستم از سوپری و نانوایی و میوه فروشی خرید کنم یک تاکسی و یا اتوبوس به سختی میتوانستم سوار شوم از بس این پدر و مادر نازنین ما را بی دست و پا بار اورده و لقمه را جویده توی دهان ما گذاشته بودند و من هم از مطالعه و درس خواندن چیزی کم نمیگذاشتم
شما که غریبه نیستید من بعد از تمام شدن تحصیلاتم کاملا یک ادم دیگری شده بودم و نه ظاهرم ان دختر ساده و معصوم و بی دست و پای سابق بود و نه باطنم.
جلوی اصراهای خانواده ایستادم خودم کار کردم و بدون هیچ کمک و اشنایی شغل خوبی دست و پا کردم.حتی همسر جان را هم خودم پیدا کردم و به سختی در مقابل کیس های معرفی شده خانواده ایستادم و خواستم توی کار من دخالت نکنند
هیچ وقت یادم نمیرود یک خواستگار مزخرف سمج داشتم که معرفی از طرف خانواده بود اینجور مواقع مادر گرامی پدر اعصاب و روان ما را در میاورد دیگر حسابی قاطی کرده بودم گوشی را برداشتم و به مامان حسابی توپیدم که وقتی من دارم مثل یک مرد توی این شهر کار میکنم و خودم زندگیم را اداره میکنم و هیچ وابستگی مالی به شما ندارم نمیتوانید برای من تکلیف معین کنید
البته ان طفلک هم مادر است و نگران اینده بچه اش بود و من اگر جای او بودم شاید ازین بدتر میکردم
منتها من مجبور بودم تندی کنم تا دست از دخالت و چسباندن کیس هایی که از نظر روحی تناسبی با من نداشت بردارد
خلاصه زندگی همین است و هیچ چیز اسان به دست نمی اید پس پیش به سوی اینده با همه مبهم بودنش
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |